تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

شعر [ غزل های پست مدرن ]

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219

حرف های مرا نمی فهمی
چشم های مرا نمی خوانی
قول دادم که عاشقت باشم
عشق کردی مرا برنجانی

داغ دیدم نگاه سردت را
عشق کردی که عاشقم بکنی
گفته بودم که سوخت خواهم داد
سایه ات را اگر که کم بکنی

حال من بی تو حال خوبی نیست
مرده ام خسته ام غمم آهم
هر کسی جز تو خوب میدانست
خاطرت را زیاد میخواهم

گفته بودم که مرد می مانم
عاقبت گریه اتفاق افتاد
قلبم از اشتیاق خالی شد
زندگی از دل و دماغ افتاد

درد من را سلامتی می داد
غصه را زهرمار می کردم
تو اگر دل نمی بریدی من
با خدا هم قم*ار می کردم

میل با تو پریدنم بود و
دل ندادی و پرپرم کردی
دفن کردی غرور من را با
خاک هایی که بر سرم کردی

خودکشی اتفاق خوبی بود
که به آغو*ش مرگ راهم داد
خام بودم که فکر می کردم
زندگی را شکست خواهم داد

رفتنت ماجرای تلخی بود
مرده ام بس که مرگ شیرین است
منِ بازنده را تماشا کن
آخر عاشقت شدن این است

| هانی ملک زاده |​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219
توی این خوابها کسی مرده است
کسی از راز مرگ بو برده است
اشک...زوزه...تگرگ...دامن...باد
باورم کن که مرگ در من زاد
بر درختی که دار... می رقصی
نیمه گرگی که هار... می رقصی
سایه ام که همیشه گم شده ام
توی نقشی کلیشه گم شده ام
با تو شعر سکوت می خوانم
در نمازت قنوت می خوانم
باورم کن که مرگ راز من است
و هجوم تگرگ رار من است
زیر پایت صدای من له شد
آخرین سایه های من له شد
نبض تاریک دست*هایم را...!
باز گردان به من صدایم را
من حوای بی بهشت توام
نیمه ی سیب سرنوشت توام
پری سایه زاد من بودم
مادر آب و باد من بودم
باورم کن که مرگ در من بود
و هجوم تگرگ در من بود
سایه ام را سیاه گم کردم
و خودم را که...آه ... گم کردم
آااای مرد هزاره ی تقدیر!
آااای فاتح! سوار! سرور پیر!
نیمه ی گنگ دیگرت من بود
تو مرا دفن...!؟ مادرت زن بود...

| مهتاب سالاری |​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219
یه کوه غرورم ولی خواهشا

منُ با غرورم قضاوت نکن

دو لول چشاتُ به سمتم نگیر

به این سینه انقد اصابت نکن

یه کوه غرورم عزیز دلم

تو تنها میتونی که فتحم کنی

نگاهت پر از آیه و معجزه س

تو میتونی این سنگُ آدم کنی

چقد باید این حسُ سرکوب کرد؟

چقد باید از دیدنت میخ شم

من اونقد می خوامت که باید یه روز

یه اسطوره تو طول تاریخ شم

چقد باید از دست من دور شی

چقد باید از دیدنت هل کنم

بگو کی به دستای تو میرسم

چقد دیگه باید تحمل کنم؟

به فکر من و حال و روز منی؟

یه فکری واسه برق چشمات کن

با هرکی نشین و نگو و نخند

یه وقتایی لطفا مراعات کن

ً

میدونم دلم خیلی واست کمه

واسه عشق و احساسِ آغو*ش تو

یکم نرخ دستاتُ بالا ببر

بذار جون بدم واسه آغو*ش تو

بیا و یخ خونه رو آب کن

بخند و بذار غرق آتیش شه

یه جوری ب*غل کن وجود منُ

که حتی خدا هم حسودیش شه

| هانی ملک زاده |​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219

ابر می‌بارید بر آینده‌ی دلگیر من

خنده می‌زد کاتبِ تقدیر بر تدبیر من!



اشک می‌آمد به استقبال ما وقت وداع

سخت می‌لرزید در چشمان او تصویر من



شرم اگر مانع نمی‌شد، بیشتر می‌دیدمش

بگذرند ای کاش چشمان من از تقصیر من!



با سخن چینی مرا از چشم او انداختند

ساده‌لوحان غافلند از آه پر تاثیر من



مصحفی هستم میان مکتب کج‌فهم‌ها

هرچه می‌خواهند می‌گویند در تفسیر من



هیچ ابری موجب خاموشی خورشید نیست

روسیاه است آن که کوشیده‌ست در تحقیر من...



| حسین دهلوی |


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219
آمد اما در نگاهش آن نوازش‌ها نبود
چشم خواب آلوده‌اش را مس*تی رویا نبود

نقش عشق و آرزو از چهره‌ی دل شسته بود
عکس شیدایی، در آن آیینه‌ی سیما نبود

ل*ب همان ل*ب بود اما بو*سه‌اش گرمی نداشت
دل همان دل بود، اما م*ست و بی‌پروا نبود

در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گرچه روزی همنشین، جز با من رسوا نبود

در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود

دیدم، آن چشم درخشان را ولی در آن صدف
گوهر اشکی که من می‌خواستم پیدا نبود

بر ل*ب لرزان من، فریاد دل خاموش بود
آخر آن تنها امید جان من تنها نبود

جز من و او دیگری هم بود اما ای دریغ
آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود

#ابوالحسن_ورزی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219
ته دنیا همیشه این بوده :
" کاغذی با دو سطر تنهایی
در ورق پاره های یادنداشت (!)
با سکوتت کنار می آیی . . .

گاهی از بس که در خودت هستی
به خودت سخت میشوی محکوم !
بعد . . . این اتهام اجباری
می کند از خودت تو را محروم!

توی آینده ای رقم خورده
می نشینی و جات " مفعول " است
بعدِ یک عمر زندگی کردن
می شوی فاعلی که مجهول است !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219
ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﮐﺎﻓﻪ ﺳﻮﺧﺘﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ

" ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﮐﺎﻓﻪ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﺩﻭﺩﻡ *"

ﮔﺮﻡ ﻭ ﺳﺮﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﻣﻐﺮﻭﺭ

ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩﻡ

*

ﺭﻓﺘﻨﺖ ﻗﺪﺭ ﮐﻮﻩ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩ

ﮐﻤﺮ ﺧﻨﺪﻩ ﯼ ﻣﺮﺍ ﺧﻢ ﮐﺮﺩ

ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﺮﻏﺼﻪ ﺍﯼ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺷﺪﻡ

ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﺮﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ

*

ﺑﻤﺐ ﺑﺴﺘﻢ ﮔﻠﻮﯼ ﺷﻌﺮﻡ ﺭﺍ

ﺩﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻧﺘﺤﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ

ﺧﻨﺪﻩ ﺍﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻡ

ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ

*

ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺗﻢ ﺷﮑﺴﺖ ﻟﺒﺨﻨﺪﺕ

ﻣﻐﺰ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻮ ﭘﺮ ﺷﺪ

ﮔﻨﺪﻣﺖ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻣﻦ

ﻧﺎﻥ ﺷﻌﺮﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺁﺟﺮ ﺷﺪ

*

خنده هایی که تلخ می کردم

سرد و سطحی و از تظاهر بود

پشتم از جای خالی ات خای

دلم از جای خالی ات پر بود*

*

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺗﻠﺨﯽ ﺑﻮﺩ

ﺑﯽ ﻫﻮﺍ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ

ﺍﺳﺐ ﻭ ﺍﺻﻞ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﯽ ﺷﻮﻗﺖ

ﺍﺯ ﺟﻤﯿﻊ ﺟﻬﺎﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ

*

ﻣﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺳﻢ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ

ﮐﻪ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﺖ ﺧﻄﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ

ﺩﻝ ﺗﻨﮕﻢ ﮐﻪ ﺗﻨﮓ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ

ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﺮﻭﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ

*

ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﻩ ﺷﻬﺮﺕ ﺭﺍ

ﺑﺎ ﻗﺪﻡ ﻫﺎﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﮔﺰ ﮐﺮﺩﻡ

ﺳﺮﺩ ﻭ ﺳﺎﮐﺖ ﺗﮑﯿﺪﻩ ﻭ ﻋﻮﺿﯽ

ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﮐﻤﯽ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻡ

*

کوچه ها و مرور خاطره ها

جست و جو در شروع دلخوری ات

اتفاقی به گریه افتادم*

وسط ژست های چادری ات

*

ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻟﻢ ﺩﺍﺩﻡ

ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻠﯽ ﮐﻪ ﺟﺎﺕ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ

ﺭﯾﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻮﺍﺕ ﭘﺮ ﮐﺮﺩﻡ

ﻭ ﺳﺮﻧﮓ ﺍﺯ ﻫﻮﺍﺕ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ

*

هانی ملک زاده​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219
مثل موشک رو سقف همسایه
همه چی ساده اتفاق افتاد
خاک گرم و نجیب خوزستان
وسط نقشه ی عراق افتاد

زندگی تخت و قرص و کپسوله
واسه مردی که بودنش درده
پدرم راه عشق و پیدا کرد
پدرم دست و پاش و گم کرده

همه جی توی عشق حل میشه
عشق یعنی خلاصه ی این مرد
پدرم درد می کشه از عشق
پدرم عشق می کنه با درد

واسه معبر زدن توی میدون
بین تکبیر و ترکش و فریاد
یا حسن گفت و دل به دریا زد
آخه میدون مین جگر میخواد

بمبهایی که توی سینه ش بود
شب به شب بی صدا عمل میکرد
تو نگاهش یه بغض سنگین داشت
کاش یک شب من و ب*غل می کرد�

پدرم واسه روزهای جنون
واسه روزای جنگ دلتنگه
بیست ساله تمومه که داره
باخودش روی تخت می جنگه

خیلیا نون جبهه رو خو*ردن
پدرم چوب عشقش و خورده
خیلی وقته کسی به یادش نیست
پدرم چند ساله که مرده

لحظه ی پر کشیدنش برسه
چشمش و با غرور می بنده
شهدا زنده های جاویدن
پدر من به مرگ می خنده
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219
از هوایی که جدید ست برایت چه خبر؟
پیش "او" بعد من از حال و هوایت چه خبر؟

رفته بودی که مرا دور کنی از چشمتم
ن به عشق تو نشستم به دعایت...چه خبر؟

صبر کن یاد من آمد که بگویم این را...نه !
ولش کن چه بگویم به خطایت؟ چه خبر؟

من شنیدم که پشیمان شده ای،
اما حیفدیگر اکنون شده ام پیر به پایت! چه خبر؟

آنکه میگفت تو را جان خودش می داند!
ولی انگار که "او" کرده رهایت! چه خبر؟

سالیانست که دلتنگ صدایت هستمراستی!
عشق من از زنگ صدایت چه خبر؟

| وحید سرآبادانی |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا