صبح هنگامیکه تعدادی از اردکها پرواز میکردند متوجه جوجه تازه وارد شدند ایستادند و به او سلام کردند.
از او پرسیدند: تو کی هستی؟
جوجه اردک زشت گفت: من اردک مزرعه هستم. آیا تا حالا جوجه اردکی مثل من دیدهاید که پرهای
خاکستری داشته باشد؟ او مدت طولانی به اردکهای وحشی که با اردکهای مزرعه خیلی فرق داشتند نگاه
کرد. آنها گفتند: یک اردک؟ ولی ما تا حالا جوجه اردکی مثل تو ندیدیم . اما مهم نیست . تو میتوانی اینجا بمانی چون این مرداب به اندازه کافی برای همه ما جا دارد .
جوجه اردک زشت خوشحال بود که می توانست در کنار مرداب استراحت کند و از حیوانات بیرحم مزرعه دور باشد.
هوا سرد بود. جوجه اردک زشت به برگهای درختها نگاه کرد که طلایی و قرمز بودند . همانطور که او میان نیزار برای پیدا کردن غذا میگشت سه غاز وحشی از آسمان کنار او به زمین نشستند.