- Jun
- 2,353
- 5,786
- 148
- وضعیت پروفایل
- خدایا این همه امتحان میگیری ازمون،فکر ورقه و تصحیح کردنش نیستی؟
بالاخره گربه به قصری رسید که متعلق به یک غول بود. این غول صاحب همه زمینهائی بود که پادشاه از آنها عبور کرده بود . گربه که خیلی باهوش بود و قبلاً همه چیز را درباره غول می دانست وارد قصر شد و گفت که می خواهد با غول حرف بزند . وقتی که پیش غول رفت با چرب زبانی به او گفت که حیفش آمده است که بدون دیدن او از آنجا بگذرد . غول خیلی مؤدبانه به رسم غولهای دیگر از گربه دعوت کرد بنشیند .
آخرین ویرایش توسط مدیر: