بر زندگانیام خنده مکن
که در فراقت، جسدی بودم، فراری از قبر خویش
خنجرت را پایین بیاور
من در برابرت، بیدفاعتر از فلسطین به تاراج رفتهام
از ضربات کوبنده تبر ات
تنهی صبرم به یکباره از ریشه درآمد
گوش فلک کر شد از قهقههی مستانهات! بس کن!
این زندگانی بی نفس، خنده ندارد...
که در فراقت، جسدی بودم، فراری از قبر خویش
خنجرت را پایین بیاور
من در برابرت، بیدفاعتر از فلسطین به تاراج رفتهام
از ضربات کوبنده تبر ات
تنهی صبرم به یکباره از ریشه درآمد
گوش فلک کر شد از قهقههی مستانهات! بس کن!
این زندگانی بی نفس، خنده ندارد...
آخرین ویرایش توسط مدیر: