تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

مجموعه داستان‌های کودکانه با نقاشی

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun
2,353
5,786
148
روی این کره‌ی خاکی:)
وضعیت پروفایل
خدایا این همه امتحان میگیری ازمون،فکر ورقه و تصحیح کردنش نیستی؟
خواست پرواز کند ولی بلد نبود. از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زیادی تمرین کرد تا پرواز کردن را یاد گرفت البته خیلی هم زمین خورد.

روزی که حسابی پرواز کردن را یاد گرفته بود، ‌در آسمان چرخی زد و روی درختی کنار پرنده ها نشست.
fiction-cat11.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun
2,353
5,786
148
روی این کره‌ی خاکی:)
وضعیت پروفایل
خدایا این همه امتحان میگیری ازمون،فکر ورقه و تصحیح کردنش نیستی؟
وقتی پرنده ها متوجه این تازه وارد شدند، از وحشت جیغ کشیدند و بر سر گربه ریختند و تا آنجا که می توانستند به او نوک زدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun
2,353
5,786
148
روی این کره‌ی خاکی:)
وضعیت پروفایل
خدایا این همه امتحان میگیری ازمون،فکر ورقه و تصحیح کردنش نیستی؟
گربه که جا خورده بود و فکر چنین روزی را نمی کرد از بالای درخت محکم به زمین خورد. یکی از بالهایش در اثر این افتادن شکسته بود و خیلی درد می کرد. شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می کرد.

فرشته کوچولو دیگر طاقت نیاورد، خودش را به گربه رساند. فرشته به او گفت: آخه عزیز دلم هر کسی باید همانطور که خلق شده، زندگی کند. معلوم است که این پرنده ها از دیدن تو وحشت می کنند و به تو آزار می رسانند.
fiction-cat12.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun
2,353
5,786
148
روی این کره‌ی خاکی:)
وضعیت پروفایل
خدایا این همه امتحان میگیری ازمون،فکر ورقه و تصحیح کردنش نیستی؟
پرواز کردن کار گربه نیست تو باید بگردی و دوستانی روی زمین برای خودت پیدا کنی. بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت. صبح که گربه پشمالو از خواب بیدار شد دیگر از بالها خبری نبود اما ناراحت نشد. یاد حرف فرشته کوچک افتاد به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پیدا کند. به انتهای باغ رسید.

خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت. خودش را به خانه رساند و کنار پنجره نشست. دختر کوچکی در اتاق وقتی صدای میو میوی گربه را شنید، با خوشحالی کنار پنجره آمد. دختر کوچولو گربه را ب*غل کرد و گفت: گربه پشمالو دلت می خواد پیش من بمانی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun
2,353
5,786
148
روی این کره‌ی خاکی:)
وضعیت پروفایل
خدایا این همه امتحان میگیری ازمون،فکر ورقه و تصحیح کردنش نیستی؟
من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم. اگر پیشم بمانی هر روز شیر خوشمزه بهت می دهم. گربه پشمالو که از دوستی با این دختر مهربان خوشحال بود میو میوی کرد و خودش را به دخترک چسباند.
fiction-cat13.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun
2,353
5,786
148
روی این کره‌ی خاکی:)
وضعیت پروفایل
خدایا این همه امتحان میگیری ازمون،فکر ورقه و تصحیح کردنش نیستی؟
یکی بود یکی نبود.
یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.پشت بوته ای پنهان شد و خوب گوش کرد.صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد.
ba1078.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun
2,353
5,786
148
روی این کره‌ی خاکی:)
وضعیت پروفایل
خدایا این همه امتحان میگیری ازمون،فکر ورقه و تصحیح کردنش نیستی؟
موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به سراغش بیاید و او را بخورد؛ اما بچه گربه آن قدر نگران و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته ی گل سرخ نمی دید.

او فقط می خواست که مادرش را پیدا کند.با صدای بلند می گفت:«میومیو مامان جون من اینجام، تو کجایی؟» او آنقدر این جمله را تکرار کرد تا مادرش صدای او را شنید و به طرفش آمد و او را با خود از باغ بیرون برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun
2,353
5,786
148
روی این کره‌ی خاکی:)
وضعیت پروفایل
خدایا این همه امتحان میگیری ازمون،فکر ورقه و تصحیح کردنش نیستی؟
موش کوچولو نفس راحتی کشید و دوباره مشغول بازی شد.همین طور که زیر بوته ها می دوید و ورجه ورجه می کرد، چشمش به چیزی افتاد که زیر بوته ها برق می زد.

به طرف آن رفت، یک آینه کوچک با قاب طلایی بود.موش کوچولو توی آینه نگاه کرد و خودش را دید.خیال کرد یک موش دیگر را می بیند.خوشحال شد و شروع کرد با عکس خودش حرف زدن.می گفت:«سلام، میای با من بازی کنی؟» دهان موش کوچولوی توی آینه تکان می خورد ولی صدایی به گوش موش کوچولو نمی رسید.موش کوچولو آنقدر با موش توی آینه حرف زد که حوصله اش سر رفت و ساکت شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun
2,353
5,786
148
روی این کره‌ی خاکی:)
وضعیت پروفایل
خدایا این همه امتحان میگیری ازمون،فکر ورقه و تصحیح کردنش نیستی؟
بلبل که روی درختی نشسته بود و او را تماشا می کرد خنده اش گرفت و صدا زد:«آهای موش کوچولو، اون آینه است. تو داشتی با عکس خودت توی آینه حرف می زدی.»

موش کوچولو سرش را بلند کرد.بلبل را دید. پرسید:«یعنی این خودِ من هستم؟من این شکلی هستم؟» بلبل جواب داد:« بله، تو این شکلی هستی.آینه تصویر تو را نشان می دهد.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun
2,353
5,786
148
روی این کره‌ی خاکی:)
وضعیت پروفایل
خدایا این همه امتحان میگیری ازمون،فکر ورقه و تصحیح کردنش نیستی؟
موش کوچولو بازهم به عکس خودش نگاه کرد و از خودش خوشش آمد. او با خوشحالی خندید.بلبل هم خندید.چندتا پروانه که روی گلها پرواز می کردند هم خندیدند.گل های توی باغ هم خنده شان گرفت. صدای خنده ها به گوش غنچه ها رسید.غنچه ها بیدار شدند و آنها هم خندیدند و بوی عطرشان در هوا پیچید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا