اول از همه توصیف افراد و محیط اطراف
بعد داستان تو ذهن خودم مشخصه ولی درست نمیتونم به خواننده بفهمونم
سوم اینکه کلاً قلمم ضعیفه
پارت اول
آلبوم خاطراتم رو باز کردم که با اولین نوشتهی خودم رو به رو شدم.
گاهی....
دلت"به راه"نیست!!
ولى سر به راهى…
خودت را میزنى به "آن راه" و میروى…
و همه،
چه خوش باورانه فکر می كنند
که تو
"روبراهى"…
ورق زدم و شروع کردم به دیدن عکس های بچگی
با دیدن عکسش قطره اشکی از گوشهی چشمم چکید
چقدر راحت ولم کردن و رفتن.
به عکس مادر جون خیره بودم
*چهار سال قبل
- سودا اینقدر پای این کتابا نشین بچه چشمهات ضعیف شد.
- مامان فقط و فقط یکم دیگه لطفاً
- هر طور راحتی گل نازم من و بابات میریم بیرون خانم جون تو باغچه هست داره به درختها آب میده نرگسم داره تو حیاط بازی میکنه
در حالی که عینکم رو جا به جا میکردم گفتم
- چشم مامان الان منم میرم پیششون
مامان رفت و در و بست نگاهی به ساعت انداختم چهار بعداز ظهر رو نشون میداد
رفتم تو حیاط که نرگس جیغ میزد
- سودا میای باهم بازی کنیم؟
نگاهی بهش کردم و گفتم
- جغله ی من بدو بیا بغلم
بدو بدو اومد و بغلم کرد که خان جون مادربزرگم گفت
- پدرسوخته چقدر دوست داره
خندیدم که خان جون ادامه داد
- بیاین اینجا بشینین براتون میوه بیارم
خان جون یه چیزی شبیه تخت داشت که با یه قالی گل گلی روش رو پوشونده بود
من روش نشستم و نرگس رو گذاشتم رو پام
این اواخر زیاد حالم رو به راه نبود
یا درس میخواندم و سرم گرمه درس بود
یا به یه جا خیره میشدم و وقتی به خودم میومدم چند ساعت گذشته بود
فقط و فقط حالم با خان جون خوب بود
انگار آرامشم کنار اون بود
خان جون با ظرفی پره میوه اومد و نشست و گفت
_ سودا؟
- جونم؟
- جونت بی بلا مادر، اگه میشه کمتر سرت روتو کتاب و دفتر هات کن
متعجب نگاهش کردم و گفتم
- چرا خان جون!؟ مگه نمی گفتین دوست دارین دکتر بشم منم دارم درس میخونم تا بهترین باشم
- میدونم مادر میدونم اما خودت رو دیدی چقدر لاغر شدی مامانت نگرانته نکن این کارو مادر
- چشمی گفتم و شروع کردم به پوست کندن سیب توی دستم در آخرم کوچولوش کردم و دادم دست نرگس
یکمی پیش خان جون بودیم و برگشتیم خونه