این پا*رتی که ما باید ویرایشش کنیم.
با این سر و صداها ...هیچکس صدای تلفن رو نمیشنید...از زیر خروار ها لباس پیداش کردم..شماره خونه عزیز جون بود.
_سلام
_سلام تیام جان خوبی مادر؟
_مرسی..شما خوبین؟عمو خوبن؟
_خوبن مادر...فرهاد خوبه؟مامان خوبه؟بابا خوبه؟
_اره همه خوبن...
_سر نمیزنی به ما دیگه.
_مدرسه ها شروع شده و درس ومشق نمیزاره.
_نکه تو تابستون خیلی میومدین.
_عزیز جون...تیکه نندازین فداتون بشم میدونید که دلیلشو...
عزیز اهی بلند کشید و گفت:امشب یک سر بیاین اینجا...
_برای چی؟
_خونه مادربزرگ رفتن هم سوال داره.
_نه عزیزجونی..منظورم اینه کسی هم اونجاست.
_همین خودمونی ها.
_عزیز میدونی که مامان من زن عمو رو ببینه عصبی میشه.
_وقتی بفهمه کی داره میاد عصبی نمیشه.
_کی مگه قراره بیاد.
_دیگه من برم کارامو بکنم.شب ساعت 9 منتظرتونم.
_خداحافظ .
_خداحافظ.
یعنی کی قرار بود بیاد....سر و صداها خوابید....از اتاق رفتم بیرون مامان با خوشحالی در حال سرخ کردن گوشت ها بود باباهم روی مبل کنار فرهاد نشسته بود.
_سلام بابا.
_سلام عزیزم.
مامان:کی اومدی ؟
_سلام.نیم ساعتی میشه.
_پس بیا کمک غذا درست کن
_چشم.
***
بالا خره استاد وارد کلاس شد ..چشم های نگران همه روی او ثابت ماند.کیفش را روی میز گذاشت و کتش را به پشت صندلی اویزان کرد و در جای خود نشست...نگاهی به دفتر نمره اش انداخت و گفت:برنامه چیه؟
صبا از پشت من بلند شد و گفت:نمره ها رو بدین.
استاد افشار ابروهای پهنش را بالا انداخت و گفت:درسته.
همه صاف نشسته بودیم.غزل ب*غل دستیم هرزگاهی با استرس به من نگاه میکرد و من فقط لبخند میزدم.همیشه نمره های فیزیکم رو گند میزدم و اگه ایندفعه هم بد میشدم بی انصافی بود چون 5 ساعت شب قبلش درس خوندم.موهامو داخل دادم و دستامو در هم گره کردم...چشام روی میز استاد که در فاصله دوری از ما بود میخکوب شده بود....استاد ضربه ی ارامی به میز زد و گفت:خب ...خب...خانما .....نمره ها اصلا خوب نبود....
یکی از بچه ها بلند شد و گفت:استاد پایین ترین نمره چند بود؟
استاد سری تکون داد و گفت:2
دهن همه باز موند..استاد برگه ها رو توی دستاش محکم کرد و از جا بلند شد:یعنی یک دختر سوم دبیرستانی....از 20 تا سوال اسون فیزیک باید 2 تاشو بلد باشه..همه سراشونو پایین انداختن.
_خیله خب بسه....
نفر اول خانم....خب معلومه ....مثل همیشه شکیبا.
سرمو یک دفعگی اوردم بالا استاد لبخند تلخی زد و گفت:18.
از جا بلند شدم و گفتم:ممنون و برگه رو از دستش گرفتم.
بعد از خوندن چند نفر گفت:باران بهادری 13.
باران چنگی به صورتش زد و برگه را کشید که نصفش پاره شد.
_صباشیرزاد
_بله.
_14
صبا با غرور جلو رفت و برگه را گرفت و زیر ل*ب چیزی گفت و به سرجایش اومد.
_شیدانیک خواه؟
_بله اقا.
_خیلی عالیه 7.
رنگ شیدا سرخ و سفید شد و با قدم های اهسته برگشو گرفت.
سوگل دماغشو کشید بالا و به استاد نگاه میکرد که اسم اونو صدا زد.
_و خانم سوگل صادقی...3.
سوگل سرشو محکم روی میز زد و شروع کرد به گریه کردن صبا رفت و برگشو گرفت و داد دستش...
دستمو گذاشتم روی دست سوگل و ازش خواستم گریه نکنه ولی نمیشد.
افشار:خانم شکیبا لیست رو از دفتر بیارید.
_چشم.
بلند شدم و رفتم به سمت طبقه پایین که دفتر شلوغ بود...لیست رو گرفتم و برگشتم به کلاس...5 دقیقه اخر کلاس بود که گفت لیست رو ببرم پس بدم..رفتم پس دادم و با دو برگشتم که زنگ خورد و اقای افشار بلافاصله اومد بیرون و بهم خوردیم.
لبمو گاز گرفتم و گفتم:ببخشید.