با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن میگذرد.در کوچه پس کوچههای هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید.
و گاهی با خود میگویم کاش اشک بودم
از شوق و عشق میتراویدم
از غم به دنیا میآمدم
و از درد و ترس بر چهره ها میلغزیدم
و از چشمها جاری میشدم
از گوشه چَشمی
میچکیدم
رها میشدم
و قلب را زلال میکردم
و روح را...؟
به راستی با او چه میکردم...؟!
کاش مثل اشک آزاده شوم
باور کن!
تو را پنهان خواهم کرد
در آنچه که نوشتهام
در نقاشیها و آوازها
و آنچه که میگویم
تو خواهی ماند
و کسی نخواهد دید
و نخواهد فهمید
زیستنات را در چشمانم!
این دنیای کوچک و هفت میلیارد آدم...
یعنی تو باور میکنی؟ شمرده ای؟ کی شمرده است؟ جز سیاست مدارها دیدی کسی آدم بشمرد؟ باور نکن نارنجی! باور نکن سبزآبی کبود من!
باور کن همهی دنیا فقط تویی! بقیه تکراری اند...
یه دیالوگی بود تو فیلمِ گناهاصلی که میگفت:
«من کنارِ تو، یه آدمِ دیگهام؛ آدمی شبیهتر به خودم»
و آدمیزاد، چقد عمرشو تلف میکنه تا بفهمه همین کافیه که یکیو پیدا کنه تا کنارش، نزدیکترین نسخه به خودِ واقعیش باشه.
"به عقیدهی من بیشتر مردم، بیشتر وقتها دروغ میگویند. نه بیشتر مردم، بلکه همهی مردم دروغ می گویند؛ فقط وقتهایی که تنها هستند ممکن است راست هم بگویند. اما به ندرت! چون وقتی آدم تنها هم که می شود، تنهاییاش پر است از دروغهایی که در میان جماعت و با دیگران گفته بوده. حق هم دارند که دروغ بگویند ارباب؛ چون که حقیقت آدم را دیوانه میکند..!"
خاموشم؛ اما..
دارم به آواز ِ غم خود، میدهم گوش!
وقتی کسی آواز میخواند...
خاموش باید بود!
غم؛
داستانی تازه سر کرده ست.
اینجا سراپا گوش باید بود:
- درد از نهاد ِ آدمیزاد است!
حتی اگر هزار بار دیگر تو را نبینم، احتیاج دارم بدانم جایی در این شهر کثیف ترسناک، در گوشهای از این جهنم سیاه، تو هستی و مرا دوست داری...
[ارنستو ساباتو]
ولی یه چیز رو فراموش نکن؛
تو بین مغزهای عجیب و تفکرات غلط زندگی کردی
اما هیچوقت شبیه به خودشون نشدی.
به خودت بابتش افتخار که میونِ اینهمه تفکراتِ زنگ زده،
تو ذهن با ارزشی داشتی..!
[النور؛ ۳ جولای ۲۰۲۱]
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.
چه کسی این موضوع را خوانده است (مجموع: 0)
دیدن جزئیات