این غمها این سگان ولگرد، گویا دهانشان به پاچه من عادت کرده است. در این شبها که تاریکی تازیانه بدست رخ ماه را کبود میکند. ابر ناخوشی از اسمان شهرما عظیمت نمیکند و من روز به روز از منزله انسانیت هبوط میکنم.
در این بیشه زار ترس کور سویی نور برای بینوایی هایم کافی بود.
اما دریغ که پادشاه ستم، قاتل نور بود.
در این بیشه زار ترس کور سویی نور برای بینوایی هایم کافی بود.
اما دریغ که پادشاه ستم، قاتل نور بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: