گاهی به نقطه ای از زندگی می رسیم که از همه چیز و همه کس خسته ایم.
انگار زندگی مثل یه منظومه ی شمسی باشه و ما هم مدام فقط دور خودمون بچرخیم!
می شیم یه آدم سر خورده، پوچ، تموم شده
یا شاید بهتره بگم، گمشده!
با خودمون فکر می کنیم؛ هی بابا...
این زندگی بی ارزش تر از اونی هست که حتی به خودت زحمت بدی، فندک بذاری زیر سیگارت و روشنش کنی و نفس های بیهوده ات رو آمیخته با بوی گند سیگار کنی...
گاهی میرسیم به ته خط، به ایستگاه آخر، جایی که دیگه حتی آینده ای نمی تونیم تصور کنیم.
ترسی نداریم.
هر لحظه مرگ رو صدا می کنیم و می شیم مثل نجوای یه ویولن قدیمی، یه موزیک تراژدی که هیچکس اون رو نمی فهمه!
اون موقعه اس که با خودت می گی؛ به درک! هرچی می خواد بشه، بشه ترسی ندارم.
بذار هرکی می خواد بره، بذار تنها شم، دیگه چیزی ندارم واسه از دست دادن!
یا شاید هم بدتر از اون
آرزوی مرگ کنیم، انگار به جای خون ناامیدی تو رگ هامون جریان داره !
می خواستم بگم، اگه به این نقطه رسیدی، یعنی زندگیت شروع شده!
اگه اونقدری خسته ای که از مرگ نترسی یعنی شروع یه زندگی.
یعنی روزنه ی نوری که قراره زنیدگیتو به آغو*ش بگیره.
بايد دیوانه بود!
بايد دیوانگی کرد.
هیچی نمی تونه جلوی کسی که از مرگ ترسی نداره رو بگیره !
خواسته هاتو یکی یکی بدست بیار.
اونا مال تو هستن!
زندگی، مثل یه بازی کامپیوتری پوچه با تفاوت اینکه اگه گیم اور بشی نمی تونی از اول امتحانش کنی.
تو
فقط
یک بار
بازی می کنی!
حالا که قراره بازی کنی، درست بازی کن!
اگه قراره بازی کنی، برنده ی این بازی پوچ باش!
هِی، خوب گوش کن!
زندگی اون قدری پوچ هست که از هیچی نترسی، بجنگی برای خواسته هات.
جوری بازی کن که داستانت توی ذهن ها نه، توی تاریخ موندگار بشه.
بعد کم کم می فهمی، زندگی معنای دیگه ای داره که تو درکش نکردی.
بعد می فهمی، از هیچ چیز دست نکشی و ناامید نشی!
یاد می گیری تا اون ریه های لعنتی کار می کنه امیدی وجود داره.
یاد می گیری برای خواسته هات بجنگی به هر قیمتی...
یادت نره تو اومدی که یه برنده باشی!