تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

متون و دلنوشته [ پونه مقیمی ]

مدیریت وبـسایت
مدیریت وبـسایت
Apr
1,175
11,691
169
TehRan
دوست داشتنِ کسی،
مانند حضور داشتن است.
حضور یعنی در لحظه ای عمیقا به جهانی که رو به رویمان است وصل میشویم.
بدون اینکه فکر کنیم، گفتگویی داشته باشیم و قضاوتی از ذهنمان عبور کند.
حضور داشتن یعنی مشاهده کردن و درک کردنِ یک صحنه از جهانی که رو به رویمان است.
آیا دوست داشتنِ عمیقِ یک فرد، چیزی جز حضور داشتن و درک کردنِ جهانش است؟
در دوست داشتنِ عمیق، نه میتوانیم قضاوت کنیم نه میتوانیم پیش بینی کنیم و نه میتوانیم توقع داشته باشیم.
فقط حضور داریم و او و جهانش در مقابلمان به زیبایی هر چه تمام تر به جریان خودشان ادامه میدهند.
یا بخشی از جهانش میشویم یا نمیشویم.
و این هیچ در دست ما نیست.
هر وقت در دوست داشتنِ شخصی خواستیم او را به تملک خود دربیاوریم یا سعی کردیم که او را از آنِ خود کنیم و یا خشمگین شدیم که چرا مرا نمیخواهد و یا توقع داشتیم که چرا را*بطه مان شبیه پیش بینی مان جلو نرفته است یعنی عمیقا حضور نداریم و فقط در "داشتنش" میتوانیم دوستش بداریم نه در همانی که هست و جریان دارد، مستقل از ما و رو به روی ما!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریت وبـسایت
مدیریت وبـسایت
Apr
1,175
11,691
169
TehRan
به چشم های زندگی نگاه میکنم.
او مصمم و من هم مصمم.
میگویم: هزاران بار زمین خورده ام، برای هزاران بارِ دیگر هم آماده ام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریت وبـسایت
مدیریت وبـسایت
Apr
1,175
11,691
169
TehRan
عاشق شدن دست ما نیست.
هیچ احساسی در دستان ما نیست.
احساسات، درست مثل یک حادثه اتفاق می افتند.
ناگهانی و بی خبر.
اما اگر آگاه باشید که را*بطه ی سالم و رفتار سالم چیست میتوانید متوجه شوید وقتی را*بطه ای بیمارگونه جلو میرود و در را*بطه احساس میکنید بی ارزش میشوید، کم کم احساساتتان هم تغییر میکنند.
شروعِ احساسات در دستان ما نیست.
تغییر احساسات هم در دستان ما نیست.
اما سالها انکارِ تغییرِ احساساتمان در دستان ماست.
اگر احساسی به وجود آمد و را*بطه ای را شروع کردید، شواهد رفتاری و احساسِ باارزش بودنتان را مشاهده کنید و در مقابل شواهدِ واقعی تسلیم باشید تا اگر تغییری به وجود آمد، بتوانید بدون انکار با آن مواجهه شوید و تصمیمات سالمی برای باقی راه تان بگیرید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریت وبـسایت
مدیریت وبـسایت
Apr
1,175
11,691
169
TehRan
خودمان را برای انچه که در را*بطه هایمان تجربه کرده ایم، سرزنش نکنیم!
سرزنش باعث میشود که ما با ادمها در ذهنمان گیر کنیم و نتوانیم انها را پشت سر بگذاریم.
حقیقت این است که گاهی با سرزنش خودمان متوجه نمیشویم که بخشی از ما "حق دارد" اگر هنوز درگیرِ را*بطه ای و یا ادمی از گذشته مان است! حق دارد چون غم عمیقی را در ان را*بطه تجربه کرده است. غمِ تنهایی!
در بیشتر مواقع، ما در ذهنمان، درگیر ادمهایی میشویم که تنهاترمان کرده اند! یعنی وقتی به گذشته مان و را*بطه مان با ان ادم نگاه میکنیم متوجه میشویم چقدر با او "تنها" بوده ایم.
همه ی ما را*بطه هایی را تجربه کرده ایم که طرف مقابلمان با ما بوده است اما انگار که حضور نداشته است! انگار که نمیدیده و یا حس نمیکرده؛ و این غم بزرگی را به وجود میاورد. برای گذر از این درد به زمان و همدلی با خودمان نیاز داریم نه سرزنش و فشار!
در هر حال را*بطه هایی که ما را تنهاتر میکنند، را*بطه هایی آسیب زا هستند. درست است که تنهایی بخشی از هستی ست و ما ناگزیر با ان مواجه میشویم اما قرار نیست مدام در معرض تنهایی قرار بگیریم. و اگر خودمان "تصمیم "بگیریم که زخمی شویم و اسیب ببینیم این تنها بودن سالم نیست! و ترمیم این اسیب به گذر زمان احتیاج دارد.
ما وارد را*بطه ها میشویم که از حجم تنهایی مان کم شود. ما وارد را*بطه ها میشویم که بی نیاز از التماس کردن و بی نیاز از تحسین شدن، "درک شدن" را حس کنیم.
باید روزی یاد بگیریم که اگر را*بطه ای نمیتواند به ما چیزی اضافه کند، حداقل ما را "تنهاتر "نکند!
و این یکی از سخت ترین درسهای ما از را*بطه هایمان است.
به خودمان فرصت بدهیم که درسهای سخت را با پذیرش بیشتر و همدلی عمیق تری یاد بگیریم.
ما بیشتر از هر چیز به اغو*شِ خودمان احتیاج داریم. اغوشی گرم که پذیرای تمام تصمیم ها و انتخاب هایمان در گذشته مان باشد. اغوشی که ارام ارام مرهممان شود و دردها را کم کند تا بتوانیم به سراغ را*بطه ی بعدی و درس بعدی برویم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریت وبـسایت
مدیریت وبـسایت
Apr
1,175
11,691
169
TehRan
"مثل همیشه"، آرام از تخت بلند میشود که من بیدار نشوم.
همیشه نگران است بی خواب شوم، میداند بی خواب هم میشوم اما در تمامِ این سالها عادت کرده ام به ترتیبِ صداهایی که بیداری اش را نشان میدهد. صدای قیژ قیژِ تخت، لِخ لِخ دمپایی هایش، آب کردنِ کتری، روشن کردنِ گاز و کشیده شدن پایه های صندلی که یعنی دیگر کارش تمام شده و نشسته بر روی همان صندلیِ همیشگیِ پشتِ میزِ گردِ نزدیک آشپزخانه.
این روزها متوجه اهمیتِ "مثل همیشه بودن" میشوم.
انگار وقتی زندگی، روزمرگی را از ما میگیرد، تازه میفهمیم روزمرگی چه نعمت بزرگی ست.
همین جزییات همیشگیِ تکرار شونده که هیچ هدف خاص و مهمی را دنبال نمیکند و فقط هستند چون هستند! چون هر کس جزییاتی شخصی دارد که کاری را مثل همیشه انجام میدهد و آن کار بخشی از آن شخص است. بخشی از اعلامِ حضورش در زندگی. جزییاتی فاقدِ تفکری ژرف و فلسفی و دارای وزنی یکنواخت در طول زندگی.
این روزها که او نیست به این جزییات فکر میکنم.
به جزییاتی که مال خودش بود و منحصر به فرد بود.
اعلامِ حضورِ صبحگاهی اش، هر روز. مثل همیشه.
گاهی فکر میکنم شاید زندگی دقیقا همان بخشی ست که نیاز به تفکر ندارد و خود به خود به روشی خاص برای هر شخص جلو میرود و تکرار میشود.
مثل روشی همیشگی برای اتو کردن لباس و یا بستنِ بندِ کفشها و شاید هم خیلی خیلی بی حواس تر از تمام اینها، مانند بازی کردن با موها وقت کتاب خواندن!
این روزها که او نیست، به باقی مانده ی "مثل همیشه اش" فکر میکنم. به کتری ای که صبح ها پر آب نمیشود و دمپایی ای که استفاده نمیشود.
احساس میکنم جای خالی اش در تمامِ آن "همیشگی ها" دیده میشود.
دیگر کسی نیست که مانند اون "مثل همیشه" آن کارها را انجام دهد.
چقدر آدمها، بی تلاش و رها در حال انجام کارهایی که مال خودشان است زیبا و خاص میشوند.
انگار منحصر به فرد میشوند، انگار امضای خودشان است.
امضای "مثل همیشه" انجام دادن!
برگرد و مثل همیشه حضورت را اعلام کن.
این بخشِ تکراری که هیچگاه قابل تامل نبوده است، اکنون تامل برانگیزترین حسرتِ من است.
برگرد که میخواهم در تکراری ترین لحظات، دوباره با تو زندگی کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا