با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن میگذرد.در کوچه پس کوچههای هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید
{شما که زيبائيد تا مردان
زيبايي را بستايند
و هر مردي که به راهي مي شتابد
جادويي لبخندي از شماست
و هر مرد در آزادگي خويش
به زنجير زرين عشقي ست پاي بست
عشق تان را به ما دهيد
شما که عشق تان زندگي ست !
و خشم تان را به دشمنان ما
شما که خشم تان مرگ است}
{دست ات را به من بده
دست هاي تو با من آشناست
اي دير يافته با تو سخن مي گويم
به سان ابر که با توفان
به سان علف که با صحرا
به سان باران که با دريا
به سان پرنده که با بهار
به سان درخت که با جنگل سخن مي گويد
زيرا که من
ريشه هاي تورا دريافته ام
زيرا که صداي من
با صداي تو آشناست.}
{من به خوبيها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبيها نگاه کردم
چرا که تو خوبي و اين همهي اقرارهاست
بزرگترين اقرارهاست
دلم ميخواهد خوب باشم
دلم ميخواهد تو باشم و براي همين راست ميگويم
نگاه کن :
با من بمان}
{کدامين ابليس تو را
اينچنين
به گفتن نه وسوسه مي کند ؟
يا اگر خود فرشته ييست
از دام کدام اهرمنت
بدين گونه هشدار مي دهد ؟
ترديدي است اين ؟
يا خود گام صداي بازپسين قدم هاست
که غربت را به جانب زادگاه آشنائي
فرود مي آئي ؟}
{روزي که تو بيايي
براي هميشه بيايي
و مهرباني با زيبايي يکسان شود
روزيکه ما دوباره
براي کبوترهايمان دانه بريزيم
و من آن روز را انتظار مي کشم
حتي روزي
که ديگر
نباشم}
{دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ريشههاي تو را دريافتهام
با لبانت براي همه ل*بها سخن گفتهام
و دستهايت با دستان من آشناست .
در خلوتِ روشن با تو گريستهام
براي خاطرِ زندگان
و در گورستانِ تاريک با تو خواندهام
زيباترينِ سرودها را
زيرا که مردگانِ اين سال
عاشقترينِ زندگان بودهاند .}