L
Lidiya
مهمان
تلخ اما زیبا.هوالمحبوب
داستانک: نفسم را نگیر... .
نویسنده: آتریسا اکبریان
دستش را زیر چشمان پف کردهاش کشید و قطرات بلورین اشک را از چهرهاش زدود. سعی کرد نفس بکشد و هوا را هر چند اندک به ریه بکشد اما نمیتوانست! بغضی سنگین گلویش را میفشرد و تنفس را بر او سخت میکرد.
دستش روی تکه کاغذهای مچاله و پاره شده گوشه اتاق نشست. همین چند ساعت پیش بود که پدرش دفتر کوچک داستانکهای او را که چند ماه پنهانی خط به خط و واو به واواش را پر کرده بود یافته و پاره کرده بود. با چشمان خود پرپرشدن دسترنج چند ماه تلاش بیوقفهاش را به تماشا نشست و فقط سکوت کرد.
به حال خودش اشک که نه خون گریه کرد. به حال خودی که حق نوشتن را از او سلب میکردند. حق نفس کشیدن را از او میستانیدند و نمیدانستند که چگونه دخترکشان را میکشند.
تک به تک ورقها را جمع کرد و داخل کشوی میز ریخت. دفتر دیگری بیرون کشید و با تلخندی مدادش را به دست گرفت. مهم نبود که چند بار دیگر آثارش داره و به فراموشی سپرده شوند مهم این بود که ناامید نشود و دست از حیاتیترین حق خود بر ندارد. او مینوشت تا در این جهان پست نفس بکشد، همین!
@PAWRISSAW
ممنونم آتریسا جان خسته نباشید، برای تاخیر پاسخگویی هم خودت بهتر از هرکسی درجریان هستی که چقدر سرم شلوغه.
آخرین ویرایش: