تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

✍️بحث و گفتگو کارگاه تابستانه داستانک نویسی ✍️

وضعیت
موضوع بسته شده است.
L

Lidiya

مهمان
هوالمحبوب
داستانک: نفسم را نگیر... .
نویسنده: آتریسا اکبریان

دستش را زیر چشمان پف کرده‌اش کشید و قطرات بلورین اشک را از چهره‌اش زدود. سعی کرد نفس بکشد و هوا را هر چند اندک به ریه بکشد اما نمی‌توانست! بغضی سنگین گلویش را می‌فشرد و تنفس را بر او سخت می‌کرد.
دستش روی تکه کاغذ‌های مچاله و پاره شده گوشه اتاق نشست. همین چند ساعت پیش بود که پدرش دفتر کوچک داستانک‌های او را که چند ماه پنهانی خط به خط و واو به واو‌اش را پر کرده بود یافته و پاره کرده بود. با چشمان خود پرپرشدن دسترنج چند ماه تلاش بی‌وقفه‌اش را به تماشا نشست و فقط سکوت کرد.
به حال خودش اشک که نه خون گریه کرد. به حال خودی که حق نوشتن را از او سلب می‌کردند. حق نفس کشیدن را از او می‌ستانیدند و نمی‌دانستند که چگونه دخترکشان را می‌کشند.


تک به تک ورق‌ها را جمع کرد و داخل کشوی میز ریخت. دفتر دیگری بیرون کشید و با تلخندی مدادش را به دست گرفت. مهم نبود که چند بار دیگر آثارش داره و به فراموشی سپرده شوند مهم این بود که ناامید نشود و دست از حیاتی‌ترین حق خود بر ندارد. او می‌نوشت تا در این جهان پست نفس بکشد، همین!

@PAWRISSAW
تلخ اما زیبا.
ممنونم آتریسا جان خسته نباشید، برای تاخیر پاسخگویی هم خودت بهتر از هرکسی درجریان هستی که چقدر سرم شلوغه.
 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
خانم معلم ببخشید من امروز خیلی درگیر بودم نشد چیزی بنویسم ازونجایی که آخری بود نمیخواستم تند تند بنویسم اگه فردا بفرستم ایراد داره؟
سلام؛
نه مشکلی نیست ??
 
آخرین ویرایش:
Feb
1,976
2,563
168
مامان داد زد:
- مهسا؟
اون‌قدر غرق فکر کردن بودم که اصلا صدای مامان رو نمی‌شنیدم؛ مامان هم که دید جوابی نمی‌دم بی‌خیال شد.
همیشه کارم همین بود؛ تصور کردن چیزی که می‌خوام یه روزی بهش دست پیدا کنم، در قالب آینده‌؛ که بهش دست پیدا کردم.
دفتر رو روی تخت گذاشتم و از تخت پایین اومدم و به سمت آینه قدی تو اتاقم رفتم؛
رو به روش وایسادم و تو آینه به چشمام نگاه کردم و گفتم:
- بقیه مهم نیستن؛ من می‌خوامش؛ می‌تونم بخوامش و بدستش میارم!
تو آینه به ل*ب‌هام نگاه کردم و گفتم:
- شروع می‌کنم.
مردمک چشمام رو چرخوندم و تو آینه به صورتم نگاه کردم و گفتم:
- عمه جون؟ واقعا می‌خواین سحر رو شوهر بدین؟
لبخند زدم و گفتم:
- آره، چه‌طور مگه عزیزم؟
لبم رو بهم فشردم و گفتم:
- سحر تازه ۱۷ سالشه؛ فکر نمی‌کنید سنش برای ازدواج زوده؟

⁦✍?⁩ سارا سلطانی

تمرین آخر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
L

Lidiya

مهمان
مامان داد زد:
- مهسا؟
اون‌قدر غرق فکر کردن بودم که اصلا صدای مامان رو نمی‌شنیدم؛ مامان هم که دید جوابی نمی‌دم بی‌خیال شد.
همیشه کارم همین بود؛ تصور کردن چیزی که می‌خوام یه روزی بهش دست پیدا کنم، در قالب آینده‌؛ که بهش دست پیدا کردم.
دفتر رو روی تخت گذاشتم و از تخت پایین اومدم و به سمت آینه قدی تو اتاقم رفتم؛
رو به روش وایسادم و تو آینه به چشمام نگاه کردم و گفتم:
- بقیه مهم نیستن؛ من می‌خوامش؛ می‌تونم بخوامش و بدستش میارم!
تو آینه به ل*ب‌هام نگاه کردم و گفتم:
- شروع می‌کنم.
مردمک چشمام رو چرخوندم و تو آینه به صورتم نگاه کردم و گفتم:
- عمه جون؟ واقعا می‌خواین سحر رو شوهر بدین؟
لبخند زدم و گفتم:
- آره، چه‌طور مگه عزیزم؟
لبم رو بهم فشردم و گفتم:
- سحر تازه ۱۷ سالشه؛ فکر نمی‌کنید سنش برای ازدواج زوده؟

⁦✍?⁩ سارا سلطانی

تمرین آخر

سلام،
خسته نباشید.
خب، قلم خوبی دارید فکر می کنم قبلا هم گفتم، اما این می تونست توصیفات بهتری داشته باشه.

جریان داستانک رو باید مثل یک خط افقی در نظر بگیرید.
?
__________

این خط نباید از ابتدا تا انتها صاف و یکنواخت باشه.
ممکنه از یه گره شروع بشه ➰
ممکنه که خیلی اهسته اتفاقات رخ بده 〰️
ممکنه که صعودی نقطه ی اوج داشته باشه 〽️
این تمرین می تومست خیلی با آب و تاب نوشته بشه..
از آشفتگی های یه دختر کم سن که قراره زوری ازدواج کنه.
ترس هاش
وابستگی به خانوادش
عدم علاقه به خاستگارش.
ارزو هاش برای تحصبلش که مجبوره همه رو دور بریزه!
می شد از یک زاویه دید پر جنجال تری نوشت و احساسات و تفکرات خواننده رو تحریک کرد.
اما در کل خوب بود موفق باشی ?
 
آخرین ویرایش:
Feb
1,976
2,563
168
سلام،
خسته نباشید.
خب، قلم خوبی دارید فکر می کنم قبلا هم گفتم، اما این می تونست توصیفات بهتری داشته باشه.

جریان داستانک رو باید مثل یک خط افقی در نظر بگیرید.
?
__________

این خط نباید از ابتدا تا انتها صاف و یکنواخت باشه.
ممکنه از یه گره شروع بشه ➰
ممکنه که خیلی اهسته اتفاقات رخ بده 〰️
ممکنه که صعودی نقطه ی اوج داشته باشه 〽️
این تمرین می تومست خیلی با آب و تاب نوشته بشه..
از آشفتگی های یه دختر کم سن که قراره زوری ازدواج کنه.
ترس هاش
وابستگی به خانوادش
عدم علاقه به خاستگارش.
ارزو هاش برای تحصبلش که مجبوره همه رو دور بریزه!
می شد از یک زاویه دید پر جنجال تری نوشت و احساسات و تفکرات خواننده رو تحریک کرد.
اما در کل خوب بود موفق باشی ?
در اصل این موضوع یه تمرین برای بازیگری بود.
ممنون?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
L

Lidiya

مهمان
در اصل این موضوع یه تمرین برای بازیگری بود.
ممنون?
قرار بدید داخل دفتر تمرین، دفتر تمرینتون قفل بشه.
تاپیک داستانک اصلی رو هم بزنید سئوالی داشتید دفتر مشاوره ادبیات بپرسید.
حتما داستانک اصلی رو باید بنویسید تا کامل دستتون بیاد.
 
آخرین ویرایش:
Feb
1,976
2,563
168
قرار بدید داخل دفتر تمرین، دفتر تمرینتون قفل بشه.
تاپیک داستانک اصلی رو هم بزنید سئوالی داشتید دفتر مشاوره ادبیات بپرسید.
حتما داستانک اصلی رو باید بنویسید تا کامل دستتون بیاد.
چشم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Jul
12,190
68,175
270
سވހیܣ
وضعیت پروفایل
یه متن پاک شده...
هوالمحبوب
داستانک: گل‌برگ‌های آدمیت.
نویسنده: آتریسا اکبریان

نگاهم را به در بسته شده اتاق دادم. گل رز قرمز کوچکی که از خانه همسایه کنده بودم میان دو دست می‌گیرد و شروع به پر پر کردن می‌کنم.
  • میاد؟
  • نمیاد...‌ .
  • میاد!
  • نمیاد!
سرم دوران گرفته و چشمانم سیاهی می‌رود. عطر خوش رزهای پر‌پر شده را به مشام می‌کشم. چه چیز زندگی خوب بود؟ ما خیلی وقت بود مرده بودیم. خیلی وقت بود. اصلاً از همان زمان که درون گهواره چشم گشودیم و به جای صورت مادر اتاق خرابه پرورشگاه را دیدم مرده بودیم. چرا باید زنده می‌ماندیم؟ وجود یک هوازی از درون مرده به چه درد این دنیای فانی می‌خورد؟
دفترچه یادداشت کوچک کنار دستم را برداشتم و صفحاتش را ورق زدم. صفحه اول ″ من کیستم″. صفحه دوم ″ از دنیا چه می‌خواهم ″ و صفحات بعد. سوال های بی جوابی که سال‌ها یادداشت می‌کردم تا جوابی برایشان بیابم اما نیافته بودم. تنها یک صفحه باقی مانده بود تا پایان دفترچه‌. نفسی تازه کردم و نگاهم را به مسقطی‌های چیده شده داخل سینی مسی دوختم. گویی نوایی پرده‌های گوشم را نوازش داد. مداد قدیمی تراش خورده را میان دست گرفتم و با خط کج و معوج خود داخل آخرین صفحه نوشتم ″ من انسانم″. گل‌برگ‌های در حال پژمرده را میان مشت می‌گیرم و درون دفترچه صفحه به صفحه می‌چینم. لبخندی می‌زنم و دفترچه را درون کشوی میز هل می‌دهم و در بسته را می‌گشایم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا