تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

✍️بحث و گفتگو کارگاه تابستانه داستانک نویسی ✍️

وضعیت
موضوع بسته شده است.
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
100
292
63
ارومیه
وضعیت پروفایل
زندگی برای زندگی کردن است نه رویابافی.
منم می‌تونم شرکت کنم.??
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
L

Lidiya

مهمان
منم می‌تونم شرکت کنم.??
متاسفانه کارگاه به اتمام رسیده و این تاپیک هم به زودی قفل میشه، کارگاه بعدی، کارگاه دلنوشته نویسی هستش.
می تونید توی اون کارگاه شرکت کنید تا در اینده مجدد کارگاه داستانک بزار بشه و بهتون اطلاع داده میشه.
 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
هوالمحبوب
داستانک: گل‌برگ‌های آدمیت.
نویسنده: آتریسا اکبریان

نگاهم را به در بسته شده اتاق دادم. گل رز قرمز کوچکی که از خانه همسایه کنده بودم میان دو دست می‌گیرد و شروع به پر پر کردن می‌کنم.
  • میاد؟
  • نمیاد...‌ .
  • میاد!
  • نمیاد!
سرم دوران گرفته و چشمانم سیاهی می‌رود. عطر خوش رزهای پر‌پر شده را به مشام می‌کشم. چه چیز زندگی خوب بود؟ ما خیلی وقت بود مرده بودیم. خیلی وقت بود. اصلاً از همان زمان که درون گهواره چشم گشودیم و به جای صورت مادر اتاق خرابه پرورشگاه را دیدم مرده بودیم. چرا باید زنده می‌ماندیم؟ وجود یک هوازی از درون مرده به چه درد این دنیای فانی می‌خورد؟
دفترچه یادداشت کوچک کنار دستم را برداشتم و صفحاتش را ورق زدم. صفحه اول ″ من کیستم″. صفحه دوم ″ از دنیا چه می‌خواهم ″ و صفحات بعد. سوال های بی جوابی که سال‌ها یادداشت می‌کردم تا جوابی برایشان بیابم اما نیافته بودم. تنها یک صفحه باقی مانده بود تا پایان دفترچه‌. نفسی تازه کردم و نگاهم را به مسقطی‌های چیده شده داخل سینی مسی دوختم. گویی نوایی پرده‌های گوشم را نوازش داد. مداد قدیمی تراش خورده را میان دست گرفتم و با خط کج و معوج خود داخل آخرین صفحه نوشتم ″ من انسانم″. گل‌برگ‌های در حال پژمرده را میان مشت می‌گیرم و درون دفترچه صفحه به صفحه می‌چینم. لبخندی می‌زنم و دفترچه را درون کشوی میز هل می‌دهم و در بسته را می‌گشایم.
چقدر قلمت پیشرفت داشته.
توصیف، انتقال حس، پیام و مفهوم، نگارش، همه اینارو دوست داشتم، قلمت واقعا داره پیشرفت میکنه و می تونم بگم ازت راضی هستم ??
خسته نباشید.
 
آخرین ویرایش:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Mar
2,560
6,445
193
با یاد اوس کریم

روی صندلی نشست. کیفش را روی صندلی گذاشت. به جمعیت نگاه کرد. هرکس پی کار خودش بود.
به جلو خم شد و سرش را بین دستانش قرار داد.
-اصلا علیت وجود چیست؟
-زندگی...
-این که زندگی نیست! اشک و خون، زخم و مرگ...
-اگر عذاب نباشد چطور زنده بودن خود را اثبات میکنی؟
-خب...خب چه بدانم اصلا چرا باید بوجود بیاییم تا درد بکشیم؟
-هرچیز بهایی دارد و بهای زندگی رنج است. برای درک شادی باید غمگین باشی...برای درک آسایش باید سختی بکشی و این است حقیقت زندگی.
-نمیفهمم.اگر زندگی به معنای درد است چرا این جماعت اینقدر می‌کوشند تا درد بکشند؟ چرا بی‌خیالند؟
-درد بیشتر برای کسی است که تفکر بیشتر می‌کند.
-پس باید به سان دیگران ربات وار زندگی کنم بدون جستجوی علت؟
-علیت وجودت چیست؟
-خودت گفتی زندگی...
-نه علیت وجود جماعت زندگیست. علیت وجود تو چیست؟
-شاید تفکر.
-و درک مفاهیم. حال فرق جایگاه خودت را با جایگاه دیگران میدانی؟
-چگونه درد را تسکین دهم؟
-و هرکاری هنگامی که بخواهی مقدر می‌شود.
-من همین الان می‌خواهم که نوبتم بشود. آیا می‌شود؟
صدای بلندگو بگوش رسید
-شماره دویست و هفتاد و شش به باجه پنج...
سرش را بالا آورد و برای لحظه ای احساس خوشحالی کرد. برگشت که کیفش را بردارد اما سر جایش نبود پشت و زیر صندلی را نگاه کرد اما نبود. بیاد زمزمه عقل افتاد.
.
.
.
هر چیز بهایی دارد و بهای زندگی رنج است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Sep
5,845
14,933
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
به نام خدا
نویسنده: ح_وفا
نام داستانک:جانزن


زیر نور مهتاب نشست، نسیم گیسوان سیاهش را به بازی گرفت. برعکس ظاهر آرامش؛
درون قلبش طوفانی ویران کننده به پا بود! طوفانی که قصد مخرب کردن تک تک رویاهایش را داشت.
ل*ب ازهم گشود تا آرام کند دلی را که در مرز ویران شدن قرار دارد:
- می‌دونم توهم خسته شدی، دیگه داری کم میاری. منم مثل توام قلب عزیزم، منم دیگه نایی برام نمونده. خستم هربار خوردم زمین ادای آدمای قویی رو درآوردم پاشدم، تظاهر کردم چیزی نیست، نقاب لبخند رو زدم رو ل*بام و ادامه دادم. می‌دونم توهم پر سوالی ولی جوابی برای سوالات پیدانکردی، منم ذهنم پره از سوالای بی‌جواب. دنبال جواب سوالام وجب به وجب چشم‌های اونی که هربار با زخم زبون‌هاش با حرف‌ها و تهمت‌هاش خوردم کرد رو گشتم ولی سردی اون چشم‌ها تنم رو لرزوند؛ اما جوابی نبود که نبود!
شده تاحالا با سادگی از رویاهات حرف بزنی و تویه چشم بهم زدن نابود شدن رویاهاتو ببینی؟
من‌که چیز زیادی نخواستم! جز این‌که بهم اجازه‌ی نوشتن بده...می‌دونم تو فامیل اولین دختری هستم که واسه آینده‌اش رویا و هدف داره، اینم می‌دونم ممکنه تواین راه خیلی از آدما زمینم بزنن و مسخرم کنن ولی قلب مهربون توکه همیشه کنارمی و هوا داری تو جا نزن...کنارم باش و تنهام نذار. بذار به همه ثابت کنیم نویسندگی بهترین شغل و هنر دنیاست...اصلا چرا درک نمی‌کنن نوشتن پر لذته...قلب قشنگم...تحمل کن خودتم دیدی تو دنیای واقعی هیچ‌کی پیشرفت تو رو نمی‌خواد درست مثل همون دوست بچگیم که وقتی از رویای نویسنده شدنم بهش گفتم. گفت بدرد نمی‌خوره ولی دو روز بعد خودشم اومد گفت داره خاطره نویسی می‌کنه...زندگی همینه حقیقت‌هاش تلخ و شیرینه...باید من و تو ادامه بدیم مثل یه ستاره دنباله‌دار بشیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Mar
2,560
6,445
193
با یاد اوس کریم

روی صندلی نشست. کیفش را روی صندلی گذاشت. به جمعیت نگاه کرد. هرکس پی کار خودش بود.
به جلو خم شد و سرش را بین دستانش قرار داد.
-اصلا علیت وجود چیست؟
-زندگی...
-این که زندگی نیست! اشک و خون، زخم و مرگ...
-اگر عذاب نباشد چطور زنده بودن خود را اثبات میکنی؟
-خب...خب چه بدانم اصلا چرا باید بوجود بیاییم تا درد بکشیم؟
-هرچیز بهایی دارد و بهای زندگی رنج است. برای درک شادی باید غمگین باشی...برای درک آسایش باید سختی بکشی و این است حقیقت زندگی.
-نمیفهمم.اگر زندگی به معنای درد است چرا این جماعت اینقدر می‌کوشند تا درد بکشند؟ چرا بی‌خیالند؟
-درد بیشتر برای کسی است که تفکر بیشتر می‌کند.
-پس باید به سان دیگران ربات وار زندگی کنم بدون جستجوی علت؟
-علیت وجودت چیست؟
-خودت گفتی زندگی...
-نه علیت وجود جماعت زندگیست. علیت وجود تو چیست؟
-شاید تفکر.
-و درک مفاهیم. حال فرق جایگاه خودت را با جایگاه دیگران میدانی؟
-چگونه درد را تسکین دهم؟
-و هرکاری هنگامی که بخواهی مقدر می‌شود.
-من همین الان می‌خواهم که نوبتم بشود. آیا می‌شود؟
صدای بلندگو بگوش رسید
-شماره دویست و هفتاد و شش به باجه پنج...
سرش را بالا آورد و برای لحظه ای احساس خوشحالی کرد. برگشت که کیفش را بردارد اما سر جایش نبود پشت و زیر صندلی را نگاه کرد اما نبود. بیاد زمزمه عقل افتاد.
.
.
.
هر چیز بهایی دارد و بهای زندگی رنج است.
@PAWRISSAW
خانم معلم نظرات شما را شنیدارم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا