تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

✍️بحث و گفتگو کارگاه تابستانه داستانک نویسی ✍️

وضعیت
موضوع بسته شده است.
L

Lidiya

مهمان
با یاد اوس کریم

روی صندلی نشست. کیفش را روی صندلی گذاشت. به جمعیت نگاه کرد. هرکس پی کار خودش بود.
به جلو خم شد و سرش را بین دستانش قرار داد.
-اصلا علیت وجود چیست؟
-زندگی...
-این که زندگی نیست! اشک و خون، زخم و مرگ...
-اگر عذاب نباشد چطور زنده بودن خود را اثبات میکنی؟
-خب...خب چه بدانم اصلا چرا باید بوجود بیاییم تا درد بکشیم؟
-هرچیز بهایی دارد و بهای زندگی رنج است. برای درک شادی باید غمگین باشی...برای درک آسایش باید سختی بکشی و این است حقیقت زندگی.
-نمیفهمم.اگر زندگی به معنای درد است چرا این جماعت اینقدر می‌کوشند تا درد بکشند؟ چرا بی‌خیالند؟
-درد بیشتر برای کسی است که تفکر بیشتر می‌کند.
-پس باید به سان دیگران ربات وار زندگی کنم بدون جستجوی علت؟
-علیت وجودت چیست؟
-خودت گفتی زندگی...
-نه علیت وجود جماعت زندگیست. علیت وجود تو چیست؟
-شاید تفکر.
-و درک مفاهیم. حال فرق جایگاه خودت را با جایگاه دیگران میدانی؟
-چگونه درد را تسکین دهم؟
-و هرکاری هنگامی که بخواهی مقدر می‌شود.
-من همین الان می‌خواهم که نوبتم بشود. آیا می‌شود؟
صدای بلندگو بگوش رسید
-شماره دویست و هفتاد و شش به باجه پنج...
سرش را بالا آورد و برای لحظه ای احساس خوشحالی کرد. برگشت که کیفش را بردارد اما سر جایش نبود پشت و زیر صندلی را نگاه کرد اما نبود. بیاد زمزمه عقل افتاد.
.
.
.
هر چیز بهایی دارد و بهای زندگی رنج است.
حرفی باقی نمیمونه، یکی از بهترین های این کارگاه بودی شما.
خیلی پر مفهوم تفکر برانگیز، از موارد دیگه هم راضی بودم خسته نباشید.
 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
به نام خدا
نویسنده: ح_وفا
نام داستانک:جانزن


زیر نور مهتاب نشست، نسیم گیسوان سیاهش را به بازی گرفت. برعکس ظاهر آرامش؛
درون قلبش طوفانی ویران کننده به پا بود! طوفانی که قصد مخرب کردن تک تک رویاهایش را داشت.
ل*ب ازهم گشود تا آرام کند دلی را که در مرز ویران شدن قرار دارد:
- می‌دونم توهم خسته شدی، دیگه داری کم میاری. منم مثل توام قلب عزیزم، منم دیگه نایی برام نمونده. خستم هربار خوردم زمین ادای آدمای قویی رو درآوردم پاشدم، تظاهر کردم چیزی نیست، نقاب لبخند رو زدم رو ل*بام و ادامه دادم. می‌دونم توهم پر سوالی ولی جوابی برای سوالات پیدانکردی، منم ذهنم پره از سوالای بی‌جواب. دنبال جواب سوالام وجب به وجب چشم‌های اونی که هربار با زخم زبون‌هاش با حرف‌ها و تهمت‌هاش خوردم کرد رو گشتم ولی سردی اون چشم‌ها تنم رو لرزوند؛ اما جوابی نبود که نبود!
شده تاحالا با سادگی از رویاهات حرف بزنی و تویه چشم بهم زدن نابود شدن رویاهاتو ببینی؟
من‌که چیز زیادی نخواستم! جز این‌که بهم اجازه‌ی نوشتن بده...می‌دونم تو فامیل اولین دختری هستم که واسه آینده‌اش رویا و هدف داره، اینم می‌دونم ممکنه تواین راه خیلی از آدما زمینم بزنن و مسخرم کنن ولی قلب مهربون توکه همیشه کنارمی و هوا داری تو جا نزن...کنارم باش و تنهام نذار. بذار به همه ثابت کنیم نویسندگی بهترین شغل و هنر دنیاست...اصلا چرا درک نمی‌کنن نوشتن پر لذته...قلب قشنگم...تحمل کن خودتم دیدی تو دنیای واقعی هیچ‌کی پیشرفت تو رو نمی‌خواد درست مثل همون دوست بچگیم که وقتی از رویای نویسنده شدنم بهش گفتم. گفت بدرد نمی‌خوره ولی دو روز بعد خودشم اومد گفت داره خاطره نویسی می‌کنه...زندگی همینه حقیقت‌هاش تلخ و شیرینه...باید من و تو ادامه بدیم مثل یه ستاره دنباله‌دار بشیم.
اره از داستانک خارج شده، اما در کنار سادگی، بنظرم قشنگ بود و ارتباط برقرار می کرد با مخاطب و اون احساسات نویسنده به خوبی منتقل می شد.
اگه دوست داشتی بنویس یکی دیگه، اما اینک بذار
 
آخرین ویرایش:
Sep
5,845
14,933
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
اره از داستانک خارج شده، اما در کنار سادگی، بنظرم قشنگ بود و ارتباط برقرار می کرد با مخاطب و اون احساسات نویسنده به خوبی منتقل می شد.
اگه دوست داشتی بنویس یکی دیگه، اما اینک بذار
ممنونم چشم همینو میذارم
نه وقت نوشتن یکی دیگه رو ندارم

♥?
دفعه بعد که خاستم فلسفی بنویسم قشنگ مینویسم?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Mar
2,560
6,445
193
حرفی باقی نمیمونه، یکی از بهترین های این کارگاه بودی شما.
خیلی پر مفهوم تفکر برانگیز، از موارد دیگه هم راضی بودم خسته نباشید.
خیلی ممنونم??
تاپ داستانک اصلی رو کجا بزنم و اینکه تا چند پارت مجاز هست.
ممنون
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا