باد می آمد و زیر عبای نوال می زد. ناگهان عبا را باد برد. بچه چشم های سیاهش را باز کرده بود و به نوال نگاه می کرد. انگار التماسش میکرد که از آن جا ببردش. نوال تکانی خورد. این بچه برای اولین بار به چشم نوال آدم کاملی آمد که بزرگ خواهد شد. نوال از چشم هایش ترسید. از انگشت های بچه که اینقدر پُر زور مشت شده بودند. از لثه های سفتش که پستانک را چسبیده بودند و ول نمی کردند. از پوست تیره اش که شبیه عراقی هایش می کرد. از مو و ابروهای سیاهش. همه چیز این بچه ی غریبه او را می ترساند.
- هرس / نسیم مرعشی
- هرس / نسیم مرعشی
آخرین ویرایش توسط مدیر: