تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

من فکر نمی‌کنم که اندوهِ یک آدم به هنگامِ ترکِ چیزی ناشی از این باشد که دارد چیزی را که دوست دارد ترک می‌کند. اندوهِ آدم ممکن است ناشی از نقطه‌ی مقابلش باشد. آدم احساس می‌کند که پیوند‌ها چه آسان پاره می‌شود، و نیز اینکه دیگران چه آسان از آدم جدا می‌شوند… آدم با اندوه شبهِ روابطی را به یاد می‌آورد که شکل گرفته بودند و با اندوهِ پیشاپیش شبهِ روابطی را می‌بیند که شکل خواهند گرفت. در واقع آدم هم به آزادی نیاز دارد و هم به وابستگی، اما هر کدام بجای خود، و آدم با ناراحتی در می‌یابد که جاها را با هم قاطی کرده است.

– فرانتس کافکا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نگاهش به دست و فنجان نبود اصلا. پس در کدام لحظه متوجه وجود بی‌هدف من شده بود که تا غافل شدم از نگریستن به او، ناگهان دیدمش ایستاده مقابل میزی که من نشسته بودم و می‌پرسید: «اجازه می‌دهید من میز را حساب کنم؟» نمی‌دانم چه شد – انگار افسون شده باشم سکوت کردم و احتمالا نگاهم پایین آمد و در سکوت ماندم. (کتاب بیرون در – صفحه ۹)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
حسی پیدا در چشم و چهره – یا واکنشی از سوی پیری انگار برساخته از جنس چوب‌تنه‌ی درختِ سال‌خوردِ گلابی، که خوب می‌فهمیش اگر عمری گذرانیده باشی در مسیر آن یک نهال گلابیِ از جوانی به پیری‌رسیده. در سال‌خوردگیِ سالیان، چوب‌شاخه‌های آن چیزی بیش از خشکی و خاموشی‌اند – ناممکن – بخشیده شاه‌میوه‌ی خود را سال به سالیان، و اکنون ایستاده است پیرانه‌سر با جای‌جای گره در تنه‌ای که هرگز فربه نبوده است و نیست، و بس سماجتی مقتدر به تو می‌نماید بی‌طلبِ دستی به نوازش، که اگر چنان کنی زخم می‌زندت و دورت می‌کند از پیرامون خود، و تو گویی که به انتظار تبر باقی مانده است فقط. (کتاب بیرون در – صفحه ۲۵)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
همیشه مکتوم مانده است نگاه مادران وقتی رفتن فرزندشان را بدرقه می‌کنند و نشده بیان شود که درون‌شان چه می‌گذرد، خاصه اگر فرزند سالیانی را هم در زندان گذرانیده باشد و هنوز هم پی‌گیر باشد با عبارتِ «ما به امید این‌چنین روزهایی بوده‌ایم، مامان!» بله؛ و پیدا بود که گیرودارها بدان شکل‌های پیشین پایان یافته؛ اما نگرانی مادر چه؟ (کتاب بیرون در – صفحه ۲۷)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انسان نسبت به برخی کسان حساسیت پیدا می‌کند. خاصه وقتی آن کسان، کسی شده باشد به دو گوش و دو چشمِ سمج که تمام به زیروبالای زندگی آدم نگاه می‌کند – صرف نظر از زخم‌زبان و کتره‌کنایه‌هایش. اگر علاقه‌ی بی‌نسبتِ یک‌سویه‌ای هم پا در میان داشته باشد، ببین چه عسل – خربزه‌ای دست درهم می‌پیچند و چه قلنج نفرتی را درون تو می‌کارند. (کتاب بیرون در – صفحه ۵۳)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
«باز خودمان شدیم مامان ملوک. باز خودمان دوتایی. من و خودت. تنهای تنها. درِ خانه را روی هیچ بنی‌بشری باز نمی‌کنیم!» در چنان احوالی ملوک چندان دچار سرشاریِ عواطف مادری و غوغای درونی دخترش شده بود که نتوانست بغض بگشاید و به زبان بیاورد آن مشکلی را که به مغزش چسبیده بود، مثل تکه‌ای ته‌دیگ. (کتاب بیرون در – صفحه ۱۴۳)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ما حتی نام یکدیگر را نپرسیده بودیم. نه او از من پرسید و نه من از او؛ و دوتا آدم که هیچ‌چیزی از یکدیگر نمی‌دانستند در پیاده‌رویی قدم برمی‌داشتند که احتمالا آن دو برای نخستین ‌بار بود که از آن‌ها عبور می‌کردند – عبور می‌کردیم. (کتاب بیرون در – صفحه ۱۰)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
زخمی اگر بر قلب بنشیند، تو نه می توانی زخم را از قلبت وابکنی و نه می توانی قلبت را دور بیندازی. زخم تکه ای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی. قلبت را چگونه دور می اندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند.

- جای خالی سلوچ / محمود دولت آبادی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا