اتمام یافته داستان کوتاه سالی عزیز | پرنده سار کاربر انجمن کافه نویسندگان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Sreanoosh
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    ترجمه
بسمه تعالی
انجمن کافه نویسندگان

ناظر: @hadis hpf
عنوان: سالی عزیز / Dear Sally
نویسنده: Chocolatemeerkat
مترجم: پرنده سار
ویراستار: @mlike
خلاصه:
نامه‌‌هایی‌‌ست که میان فیض / Faith و سالی / Sally رد و بدل می‌شوند؛ فیض یک سال است که از سالی و دیار روستا به شهری بی‌‌روح و خانه‌‌ای کوچک نقل مکان کرده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مشاهده فایل‌پیوست 1274
مترجم عزیز، ضمن خوش‌‌آمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان ترجمه‌ شده‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه‌ی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.

قوانین بخش ترجمه انجمن کافه نویسندگان

برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیت‌های شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست تگ‌‌ترجمه دهید.


تاپیک جامع درخواست تگ برای رمان های در حال تایپ

الزامی‌ست که هر ترجمه، توسط تیم نقد رمان‌های ترجمه شده؛ نقد شود! پس بهتر است که این تاپیک را، مطالعه کنید.

درخواست نقد برای رمان ترجمه شده

برای درخواست طرح جلد رمان ترجمه شده بعد از 20 پارت، بایست این تاپیک را مشاهده کنید.

درخواست طرح برای رمانی که ترجمه میشود

و زمانی که رمان ترجمه‌ی شده‌ی شما، به پایان رسید! می‌توانید در این تاپیک ما را مطلع کنید.

تاپیک اعلام اتمام رمان های در حال ترجمه

موفق باشید.

|کادر مدیریت کافه نویسندگان|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سالی عزیزم، ای عزیزترین دوست من در آن روستای دوست داشتنی، هنوز هم نمی‌توانم باور کنم یک سال شده و من دیگر تو را در کنار خودم ندارم. پدر دلتنگ مزرعه شده است؛ درخت آخر باغ ما را به خاطر می‌آوری؟ ما فکر می‌کردیم پری‌ها آنجا زندگی می‌کنند! تمام شب بیدار و منتظر می‌ماندیم که بیایند، و آن‌ها هرگز نمی‌آمدند. به خاطر دارم رخسار کوچکت را که پر از یاس میشد. متاسفانه چهرهء مادرم را هم، چهرهء مادر تو را هم. افسوس!
خانهء جدید ما بسیار کوچک است. می‌دانم هرگز حتی نمی‌توانیم باغچه‌ای هرچند کوچک برای خود داشته باشیم. این‌جا فقط یک سالن پذیرایی‌ست با تلویزیون سیاه و سفید، و آشپزخانه و حمامی که شیرآبش سرد و شکسته است! تنها سیستم گرمایشی ما آتش و توده‌ای از پتوست. شب‌ها همه‌مان در سالن پذیرایی می‌خوابیم؛ من، پدرم و مادرم. ما مجبوریم این خانه و بیچارگی‌هایش را هم تحمل کنیم. بیشتر به زباله‌دانی پیشرفته می‌ماند تا منزلی امن برای خانواده‌ای سه نفره. حداقلش، دیگر نمی‌توانیم سگ‌های غریبهء در پارک را بگیریم؛ بدون شک برایمان مشکل‌ساز خواهد بود!
خب، تو الآن با که در مدرسه بازی می‌کنی؟ من تحصیلم را در خانه ادامه می‌دهم. آخر در این منطقه مدرسه‌ای نیست، که باید باشد! ما بچه‌ها حق آموختن و یاد گرفتن داریم، مگر نه؟ می‌توانم حدس بزنم مادرت الآن دربارهء این قضیه چه می‌گوید!
موردی که برای من سوال شده این است که چرا یک آدم حسابی اینجا پیدا نمی‌شود؟ خیلی وحشتناک است. بارها از پدر و مادرم پرسیدم که چه گونه چنین چیزی ممکن است؟ به هر صورت من قصد نگارشش را ندارم، آن‌ها هم شاید پیدایشان شد. نه پدر و نه مادرم پاسخی ندادند. اینجا انگار هیچ دولتی نیست. خدا را شکر می‌کنم که آن‌ها تمام نامه‌هایی که فرستاده می‌شوند را نمی‌خوانند!
چیزی که بیشتر از همه مرا از این‌جا متنفر می‌کند، مقدار آزادی عملمان است. برای ما میزانش 0% است! و حالا درک می‌کنم که چرا اغلب مردم در سکوت و خفاء این تودهء زباله را ترک می‌کنند. برای من، بازگشتن به روستا، رویایی دست نیافتنی‌ست. بابا این موضوع را برایم مانند تک دانه گیلاسی که روی یک کیک می‌گذارند، فرض کرده. این تودهء زباله هم مانند پس‌مانده‌های همان کیک خورده‌شده است!
بر اساس یک سری شایعه‌ها، انگار اتفاقات بدی در حال رخ دادن است. البته نه برای همه، فقط برای بچه‌ها، کوچک‌ترها. من هیچ اطلاعی از بابت رخدادی که رخ می‌دهد ندارم اما کوچک‌ترها گویی قرار به بازگشتشان نیست. والدینی به دختر کوچکشان می‌گفتند که فقط از دولت وام گرفته‌اند، و حالا دولت می‌خواهد به آن‌ها آسیب برساند. من به سختی حرف‌هایشان را می‌شنیدم و نمی‌توانستم باور کنم. نه می‌توانم و نه می‌خواهم دوباره چیزی دربارهء آن بگویم. فکر می‌کنم آن ها سراغ من هم بیایند. خودت می‌دانی منظورم چیست.
از مدرسه چه خبر؟ من هنوز نقاشی امی را نگه داشته‌ام. زمانی که در باغ قدم می‌زدم واقعاً عالی بود. منتظر چیزی بودم که بیاید و من بترسانمش. (روی کاغذ بگویم که من هرگز از کسی دزدی نمی‌کردم!) برایت چیزی می‌فرستم اگر بخواهی، و لطفاً آن را به بچه‌های کلاس نشان بده. آقای وبستر را هم بگو که حتماً مهرش بزند. آه، آیا حال پت خوب است؟ روز آخری که آن جا بودم، چشم‌هایش پر از اشک بود. شنیده بودم که می‌گویند او روزی که من رفتم، به بیمارستان منتقل شد به خاطر سکتهء قلبی یا چیزی شبیه به آن. حقیقت دارد؟ اگر واقعی‌ست، به او اطمینان بده که حتماً یک نقاشی از او برایش خواهم فرستاد.
لطفاً بهترین آرزویم را به بچه‌های کلاس نشان بده.

فیض
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sreanoosh

کاربر ویژه
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
3,477
پسندها
پسندها
8,929
امتیازها
امتیازها
303
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین