دلنوشته [ شیما سبحانی ]

مَـهـوا

مدیر بازنشسته
نویسنده رسمی ادبیات
مدیر بازنشسته
فرشته زمینی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
5,841
پسندها
پسندها
6,449
امتیازها
امتیازها
293
سکه
93
نگفتم بیا از این دیوارها بگذریم!
نگفتم این دیوارها عجوزه ی پیری را در خود مچاله کرده اند
که هر شب لالایی خوفناکش تن این خانه را می لرزاند!
گفتم گاهی برای ماندن باید از خیلی چیزها گذشت
باید نجنگید
باید عبور کرد
جنگ مردان زیادی را شیمیایی کرد
و خودش خاتمه گرفت،
قبل از اینکه به داد کشتگانش برسد
این دیوارها می ریزند
و ما از هم دورتر و دورتر می شویم
گاهی باید به بعضی چیزها خاتمه داد
گاهی باید نجنگید
باید عبور کرد
و رفت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دقیقا وقتی که انتظارش را نداری، دوباره سر و کله اش پیدا می شود
تمام تابستان را با هم در بلوار کاج های سبز قدم می زنید و می خندید و حال تان خوب است
اصلا هم به این کاری ندارد که تو تازه داشتی به نبودنش عادت می کردی
آمده تا تو را باز به به خودش وابسته کند
و بعد یک روزی که سخت دلبسته می شوی، ترک َت می کند
و آن وقت است که تو عاشق می شوی
فقط در یک رفت و برگشت
به همین راحتی
گیج از آن آمدنِ بی دعوت
و مَنگ از این رفتنِ بی دلیل
دلت می خواهد تا ته این بلوار را تنها بدوی و از تمام سایه های شهر فرار کنی
از تمام سایه ها بجز سایه ی خودت که همیشه هست
تا آخر این بلواری که حالا دیگر هوایش فقط استخوان هایت را می سوزاند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شب ها کنارم بنشین
از دنیای مردانه ات بگو
از قرارهایی که می گذاری
و از حساب و کتاب هایی که می کنی!
من هم برایت چای می ریزم
و لحظه شماری می کنم
حواست پرت شود
اشتباهی نگاهم کنی
و از دهانت بپرد،
بگویی:
"راستی حال تو خوب است؟"
***
من به خیلی چیزها عادت کرده ام
عادت کرده ام بنشینم پشت میز عصرانه
از پشت پنجره آدم ها را تماشا کنم
چای بنوشم
شعر بخوانم
تو نباشی
تو نباشی
تو نباشی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اشتباه در یک رابـ*ـطه
آنجایی رخ می دهد
که می خواهیم کمبودهای مان را
با میل های یک شبه جبران کنیم
به زور می چسبیم به آدم هایی که
از آنِ ما نیستند
و از آنِ شان نیستیم
روزی از همین روزهاست که
آدمِ اصل کاری مان را از دست می دهیم
همان کسی را که
فکرهای مان به هم نزدیک بود
و خواسته های مان به هم شبیه
بیش تر وقت ها هم
هر دو همزمان به یک چیز فکر می کردیم
و اگر یکی از ما حرفی می زد،
آن یکی می گفت:
_ دقیقا من هم همین را می خواستم بگویم!
و ما اغلب از این آدم های اصل کاری عبور می کنیم
درست مثل خیلی چیزهای اصلِ کاری دیگر...
این اتفاق یعنی
نقطه ی پایانِ تشکیل یک رابـ*ـطه ی درست....
یعنی همان نقطه ی
گم کردنِ آدمِ اصلِ کاری زندگی..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
جمعه مرد با احساسی ست
که دلش معشـ*ـوقه ای زیبا می خواهد
که دست های ظریفش را بگیرد
جمعه زنِ دل نازکی ست
که دلش همزبانی می خواهد
با دست های قوی و انگشت هایی آماده ی نوازشِ چند تار مو
جمعه وقتی این چیزها را ندارد
عجیب دلش می گیرد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اصلا فکرش را می کردی،
که با انگیزه عاشق شویم؟
که بی اندازه دل ببندیم؟
هوای حالمان اینگونه بی تاب شود؟
نیمی حال خوب و نیمی دلهره
بچسبد به مغز استخوانمان؟
دلمان گیر بیفتد
و شب ها بی لالایی خوابمان نگیرد؟
تو دنیایم را زیر و رو کنی و من...
راستی، من کجای قلبت جا دارم،
که اینطور زود به زود هوایم را می کنی؟
می دانی؟
ساعتی ست که از تو بیخبرم
و انگار نبض هایم دیگر نمی زنند
بیا و بنشین رو به روی چشم هایم
می خواهم بودنت را ابدی کنم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
از این تنهایی ها خدا قسمت کند
که بنشینی، زانوها را بـ*ـغل بگیری
به کسی که نیست فکر کنی
بعد ناگهان کسی از جایی دور
بپرد وسط تنهایی ات
و تعادلش را بهم بریزد!
موهایت را پریشان کند
و توی صورتت فریاد بکشد که آمده تا تمام اتفاق های بد گذشته جبران شود
تو بلند بلند بخندی
گاهی زیادی که تنها می شوی
دلت از این سرزده آمدن های
طولانی می خواهد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آگاه باش که عشق
همین لحظه های شاعرانه اش می چسبد
ساده و روستایی
و بی هدف
روی چمن ها چهارزانو بزنی
و یار رو به روشن ترین نقطه ی قلبت باشد
آن وقت باران سرش را بگذارد سر شانه هایت
و رگبارش ترانه شود زیر گوش دشت
چه باشد و چه نباشد
این چنین عاشقش باشی
آگاه باش که آه و ناله و اندوه
عشق را خراب می کند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
زندگی برای ثابت کردنِ عشق، به زمان نیاز ندارد.
شاید همین لحظه ای که تو در تردید بسر می بری،
کسی در گوشه ای دیگر قلبی را که روزی برای تو می تپید، تصاحب کند.
زندگی می رود و باید همراهش شوی
و بدانی که فرصت به آن هایی داده می شود
که برای بدست آوردنِ بهترین های شان تلاش می کنند و می جنگند.
***
قرارمان باشد برای شب چهارشنبه ی آخر سال
من می ایستم کنار آتش
و تو از دور نگاهم کن
من کنار شعله ها برای تو می میرم
و تو قهر سنگین ت را فراموش کن
قرارمان باشد برای شب چهارشنبه ی آخر سال
من چادر بر سر می کشم
و بر در خانه ات می کوبم
تو خودت را به نشناختن بزن
و کمی نقل در پیاله ام بریز
من فال گوش می ایستم
و تو برای آشتی نیت کن
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اگر در رابـ*ـطه ای دلت گیر افتاد حواست باشد دچار سوتفاهم عاشق بودن نشوی.
بعضی حس ها شبیه به عاشقی اند اما فرسنگ ها از عشق فاصله دارند.
احساس "ترسِ از دست دادن" همان سوتفاهم عاشقی ست.
گمان می کنی جانت به جانش وصل است و بی او روزگارت شکل دیگری ست.
آری روزگارت شکل دیگری ست اما نه به این خاطر که دیوانه ش هستی، فقط چون می دانی کسی شبیه به او را هرگز نخواهی یافت و وحشت می کنی.
از ترسِ از دست دادنش به خودت می افتی. در احساس اوج می گیری ولی این حس نامش چیز دیگری ست.
نگران خود بودن است. خودخواهی ست. سواستفاده گر بودن است.
اینکه با هزار مکافات نگهش می داری و حتی حاضر به ترک رفتارهای اشتباهت نیستی، اینکه می گذارد می رود و تو به زمین و آسمان می زنی، برمی گردد و تو باز همان آدم سابقی، این یعنی تو دچارش نیستی.
عاشق اگر باشی تغییر می کنی، متحول می شوی، چیزی جز او نمی بینی، چیزی جز برای حالِ خوبِ او نمی خواهی. از خود بریدن دارد. از خودگذشتن دارد. حتی در دوران دوری، به او متعهد ماندن دارد. متعهد بودن ها دارد. متعهد بودن ها دارد...
اینکه با هر بار بالا و پایین شدن رابـ*ـطه بیش تر به این نتیجه برسی که باید دست از لجاجت و حاشیه برداری و حرمت احساست را نگه داری این تازه اول راهش است.
عاشقی سخت است جانم. کار هر کسی نیست. منم منم نمی شناسد.
دل می خواهد.
جسارت می خواهد.
چشم بر آدم های تازه بستن می خواهد.
چشم بر موقعیت های ناب بستن می خواهد.
دل می خواهد.
جرئت می خواهد.
باید حسابی زندگی کرده باشی تا با جان و دل عاشق شدن را بپذیری. باید با فروتنی قبولش کنی.
اینی که گرفتار می شوی و گمان می کنی که عاشقی، اما در بحث و جدل از او نمی مانی، اینی که تمام جوانب را می سنجی و ســیاست گذاری های رابــطه را خوب بلدی، این نامش عاشقی نیست.
تو در دامِ " ترسِ از دست دادن" گرفتار شده ای و خودت نمی دانی. خودت را گول نزن، عاشقی کار هر کسی نیست.
اگر در دوران دوری، از او بهتری آمد و باز گرفتار بودی و دست رد به سـ*ـینه ی دیگران زدی، عاشقی.
ولی اگر چون بهتر از اویی برایت نیست رهایش نمی کنی، بدان که ادعای عشق عین نادانی ست.
اگر در دوران دوری می توانی وارد رابـ*ـطه ای دیگر شوی و خیال می کنی که گرفتاری، بدان که فقط خیال می کنی گرفتاری!
همزاد عاشقی متعهد بودن است. باور کنیم که "دوست داشتن معمولی" و "ترسِ از دست دادن"، با "عاشقی" تفاوت دارد.
قصه ها را که خوانده ایم. مجنون و فرهاد را شنیده ایم. زلیخا را که دیده ایم.
عاشقی گران است. مفت ٓش نکنیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 2)
عقب
بالا پایین