شروع: 1399/8/23
***
توضیحات کلی:
تا به حال به این فکر کردید که شاید هر احساسی، هر کلمهای، دارای داستان مختص به خود است؟!
داستانی که شاید مفهوم اصلی آن حس را به گوشهای شما برساند.
به گوشهایتان برساند تا شاید اندکی، فقط اندکی بفهمید و درک کنید!
ذرهای تأمل کنید.
ذرهای تأمل در آن احساس، تا که بفهمید چگونه و در کجا آن را استفاده کنید، هرچیزی بیدلیل نباید استفاده شود. نباید!
میگویم برای شما از عقاید فردی که زیادی احساسات این جهان را درک کرده و خسته از همه چیز و همه کس است.
امیدوارم از این داستانک لذت ببرید و ذرهای توانسته باشم افکارتان را تغییر دهم!
*نکتهای را خاطر نشان شوم که پارت ها با هم متفاوت هستند و ربطی به دیگری ندارند!
پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگدار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.
باز هم آمد! امان از دست این دکتر لامصب.
با آن صدای سرد و بی روحش که تظاهر به مهربان بودن میکرد، گفت:
- حالت چطوره؟
وای خدایا! یا صبر بده به من یا همین حالا ناگهانی چیزی نازل کن تا من را بکشد، یا عزرائیل را بفرست سراغ من تا جانم را بگیرد و من را خلاص از این جهنم کند.
با اعصابی خط خطی شده، پاسخ دادم:
- خوب نیستم دکی.
به این وضع میگویید خوب؟
به نظرت منی که دستهایم این شکلیشده، منی که این شکلی خودم رو ب*غل کردم، نشونی از خوب بودنه؟ اگه این رو خوب میدونی پس خیلی خیلی خیلی خوبم!
فقط زیر این جملهام با فونت خیلیخیلی ریز درج کنین دروغ میگم!
اخمی کرد و گفت:
- اون لباس برای محافظتِ خودتِ، در برابر خودت هستش! ما صلاحت رو میخوایم.
دیگر جانم به لبم رسیده بود، باید به این دکتر بیدرک میفهماندم.
- بسه دکی. هربار تو میای میگی صلاح من رو میخوای! هربار مادرم میاد میگه صلاحت رو میخوام، هربار پدرم میاد میگه صلاحت رو میخوام!
(گوشهایم را گرفتم و فریاد زدم)
- بسه! بسه! بسه! چرا نمیفهمید؟ صلاحم دست خودمه! من میدونم چی میخوام. شما نمیزارید برم به دستش بیارم! بابا من سالمم! من روانی یا مشکلدار نیستم لعنتی! من فقط نظراتم گاهی بر خلاف عقله! گاهی میام کلید خاموشی عقلم رو میزنم تا کمی دلم خودی نشون بده، همین.
در تمام این مدت فقط سرش را پایین انداخته بود و با خودکارش چیزی بر روی آن کاغذ که از ظاهرش پیدا است، گزارش وضعیتم است، مینوشت.
دست آخر در حالی که میرفت، گفت:
- فکر کنم باید به خانوادت بگم بیشتر اینجا بمونی، حالا حالاها مهمون مایی، دیوونهی خاموش عقل!
آن مردک احمق من را به سخره گرفت؟ خشمگین خواستم حملهور شوم به سمتش که زنجیرهای بسته به پاهایم، چنگی بر من زدند.
همانند کبوتری کشیده شدم به داخل قفس خود و اجازهی حرکت نداشتم. دستهایم هم که نگویم! با این لباس مسخره در آغوشم به دام افتادهاند، این لباس به من حس خوبی نمیدهد! دستانم من را در آغو*ش گرفتهاند، یا شاید هم باید بگویم خود، خود را در این آغو*ش گرفتار کردم.
این لباس، این آغو*ش خودمانی، من را یاد خاطراتم میاندازد، من را یاد او، یاد آن الههی زیبایی میاندازد. همانکه باعث شده گرفتار اینجا شوم.
آخ! آخ! امان از دست او، امان از دست خود، امان از دست این دل نفهم، دیروز هم یادش افتادم، خواستم با چاقو به جان این دل بیافتم تا بفهمد دیگر نفهم بازی در نیاورد! حداقل بیموقع اینکار را نکند اما مگر میشد به این فهماند؟ مگر میشد!؟ نه نمیشد، به هیچوجه نمیشد!
تیزی چاقو را که دیدم سرخوشانه تکخندهای زدم و با لذت میخواستم آن را در این دل فرو کنم تا که بفهمد دیگر نبایستی بدون اجازهام دکمۀ تکرار خاطرات را فشار دهد، اما در لحظات آخر آن پرستار گستاخ آمد و جلوی من را گرفت و سرنگ بیهوشی را زد و تاریکی آمد.
تا امروز که این لباس مسخره را دیدم! این لباس به من حس خوبی نمیدهد، این تکرارها، این آغو*ش دیگر تکراری شده، این خاطرات تکراری است. من اینها را بارها و بارها مرور کردم، صبحها، ظهرها، شبها! همیشه و همیشه در حال مرور هستند.
دیگر همه را از بر شدهام، بس نیست؟ خداوکیلی بس نیست؟ به نظر من که بس است. خسته شدهام! خسته شدهام از بس از پشت میلهها آسمان را دیدم. من را اجازه نمیدهند بیرون بروم، یک بار رفتم و زد به سرم و بالای درخت، بالای آن درخت بزرگ و بلند قامت حیاط تیمارستان رفتم، بروم و نگاهی بیاندازم تا شاید ردی از تو پیدا کنم اما مگر این دکترها میگذاشتند؟ نگذاشتند حتی به نوک درخت بروم، من را فوراً پایین کشیدند و باز سرنگ بیهوشی!
این سرنگ هارا دوست ندارم، من را به خوابی عمیق فرو میبرند، خوابی که خودم و خودم و خودم هستیم، تو نیستی. من اینهارا دوست ندارم. همه و همه دست دادند تا تکراری شوند بر تکراریترین خاطراتم!
من این خاطرات تکراری را دوست ندارم! من نه خواب میخواهم نه غذا و نه آزادی! فقط و فقط چند ثانیه یا دقایقی را میخواهم با تو باشم! تا خاطرات جدید بسازیم، من دیگر دارم از خاطرات تکراری بیزار میشوم، اما از تو نه، از خاطرات! وگرنه تو هیچگاه تکرار نخواهی شد که بشوی تکراری برایم. تو ناتکرارترین تکرار منی! من این لباس را دوست ندارم، این حیاط تیمارستان، این آسمان، این زندگی، این خاطرات، این دکتر احمق، هیچ چیز اینجا را دوست ندارم! دیگر وقتش است دکمۀ عقل را خاموش کنم. بگذارم دل موج مکزیکی بزند بر روح و روانم. این خاطرات را دوست ندارم! اما چاره چیست؟ بیتو اینجا جهنم است و بس. من این لباس را دوست ندارم.
(و دستی میبرد بر روی دکمۀ خاموشی عقل!)
یک سری چیز ها نبایستی تکرار بشوند وگرنه تا عمر است و دنیا است گرفتاریم در آغو*ش خودمانی خود.
خوب است، نه این بد است آن را انداختم دور. ناخودآگاه جرقهای در سرم زد، یا همانند کارتونها لامپی در بالای سرم روشن شد، گناه آن نارنگی چیست که دور انداخته شد!؟ فقط تکهای از لباسش نبود! همین. چهقدر بیرحم بودم. چهقدر ما انسانها بیرحم هستیم! دلم گرفت برای نارنگی، شاید مسخره باشد، شاید بگویید آنکه جانی ندارد که دلت برایش میسوزد یا میگیرد! حال بیایید فرض کنیم اگر دل آنقدر نازک و نارنجیاست، اگر جای نارنگی، جانداری به نام انسان میبود چه میشد؟ هیچ نمیشد! فقط چند پیمانهای بیرحم میشدیم. با بیرحمی تمام آن را میانداختیم دور، بدون ذرهای گرفتگی دل، بدون ذرهای سوختگیِ درجهی سه دل! آنگاه نامش میشد دور انداختن یک انسان، بیتوجه به احساسات او، بیتوجه به خرده شیشهی دلش، انسان مگر بدون دل زنده میماند؟ مسخره است. انسان بدون دل، دیگر مردۀ متحرک هم نیست. او هیچی نیست، هیچ! حداقل مردۀ متحرک به دنبال غذا میرود، تلاش میکند برای زنده ماندن، میجنگد اما انسانِ بیدل چه کند با مغزِ دست تنها؟ یاد دیشب افتادم، یاد خودم و حرفای دلِ رنج دیدهی دوستم! رنجی که ناشی از پرت شدن به کناری بود. سرباز در خدمت بود، میگفت
- دو سال در کنارشان بودم، نون و نمک هم را خوردیم، این همه به آنها خوبی کردم، در آخر فکر کردن برای خودشیرینی یا انجام وظیفه است! این همه مدت در کنار هم بودن، در آخر قصد داشتند همانند یه تیکه آشغال پرتم کنند به یک پاسگاهِ دیگر، شاید برایِ تو مسخره باشد، ولی این مسئله، شدید روحیهام را متلاشی کرده!
عجیب بوی کباب میآمد، بوی کباب دل! کباب دل خود! گفتمش:
- این چیز بی اهمیتی نیست، چون تو را ناراحت کرده. هر چیزی که ناراحتت کند، روحیهات را در هم بشکند، برای من مهم است! تا دنیا دنیاست، این جهان، این مردمان، این انسانها هیچگاه درک نخواهند کرد که احساسات چیست و بیرحمی چقدر ضرر دارد. شاید! فقط اندکی شاید، بعد مرگ ما بفهمند. اما آنگاه دیر است، همانند نوش دارو بعد از مرگ سهراب!
حال فقط ما ماندیم و انسانهای بیرحم. کاش میشد کاری کرد. این چیزهای ضرردار را از بین برد؛ دور انداخته شدن، نادیده گرفتن، بی رحمی و... .
اما اگر اینها بروند، معنی خوبی هم بار و بندیل خویش را جم کرده و همراه آنها راهی میشود، چارهای نیست! بایستی بسوزیم و بسازیم. اما شاید بشود در این بین برای بعضی چیزها کاری انجام داد.
دستم را به سوی نارنگیِ رها شده دراز کردم و آن را گرفتم و آبی کشیدم و شروع کردم به پوست کردن آن، اوّلین تکهاش عجیب مزۀ لذت بخشی میداد به قولی (( دلت قیلی ویلی میرود! )) آری! جداً که با پر بودن، دلم را نوازش میکرد و قلقلک میداد تا بلکه لبخندی بزند برای اینکاری که حال انجام داد. همانطور که گفتم شاید بشود در این بین برای بعضی چیزها کاری انجام داد. شاید مسخره باشد اما میشود از همین بیجانها شروع کرد تا برسیم به جاندارانی به نام انسان. به امید خلق دنیایی پر از معنیهای معناداری که معنا دهند به زندگی، به ما، به دلهایمان! دلهایی که سوختگی درجۀ سه یا گرفتگی عضلات دارند. شاید بشود!
سرد است، خیلی سرد. سرمای این سلول خیلی سریع در دل نفوذ میکند! آنقدر سریع که گویا سرعتش همانند سرعت نور است! میآید و با آن دستهای سفیدش چنگی میزند بر دل بیصاحبم! دل بیچارهی من فقط و فقط جز سکوت و تحمل حرفی ندارد بگوید! مگر حرفی هم باقی مانده که بگوید؟ چه بگوید!؟ باز دوباره همان حرفهای تکراری؟ برای چند بار بگوید؟ خداوکیلی آنقدر جیغ و داد کرده که گوشهایم دیگر صدایی نمیشنود. در گوشهای خودشان، پنبه انداختهاند... . زندگی که به ما رویِ خوش خود را نشان نداده. چه بگوید این دل صاحب مرده؟ باشد، میگذارم سخن بگوید ولی اگر گوشهایتان شکایتی داشتند از شدت ضجههای این دلِ نازنین، ربطی به ما ندارد! بگو جانا، بگو برایشان، بگو که چطور زمانه با بیرحمی ما را انداخته در این سلولِ انفرادیِ چند متری! شاید، بگو جانا، بگو که شاید کمی مقصر بودیم. شاید کمی تو مقصر بودی. کمی زیادهروی کردی! کمی روانیم کردی! وادارم کردی دستم کثیف شود به خونِ عزیزِ عزیزم! ولیکن بخاطر چی؟ فقط چون دستش در دست او بود! فقط چون او با آن شادتر بود! حسادت؟ چه بگویم! همانند آتش زبانه میکشید در درونم. حال هرچهقدر هم عقل آب میریخت بر سرش ولی این دلِ آبزیرکاه هی نفت میریخت بر سرش. مدام هیزم را زیاد میکرد! عجیب فکر بدی به سرم زد! بایستی آن را میکشتم! عزیزِدلِ من یا فقط مال من بود یا مال هیچکس! دل تا این فکر را خواند، پایکوبی بر روی آتش راه انداخته بود! آه چهقدر بیرحم بود این دل! چقدر نفهم و سادهلوح. همین کارها را کردی که فردا روز آخرمان است... .
کاش! فقط کاش به حرفِ تو گوش نمیدادم، آن فکر را پس میزدم و با عزیزِدل میماندم... . حداقل بهتر از افتادن از چشمانش بود مگر نه!؟ دلم برای آن دو اقیانوسش بیتابی میکند. من پرستار بچه نیستم، اما از وقتی اسیر شدهام، انگاری بدون اطلاع دادن به من، نامم را در لیست استخدامیها ثبت کردند. کاش توانش را داشتم همان موقع ضربهای بزنم بر سر این کودک نفهم، تا دگر دست و بالم را نبندد. اما دیگر دیر است! چقدر زود دیر شد! چقدر زود نزدیک شدیم به روز اعدام! چقدر زود آفتاب طلوع میکند! و باز شیون این دل شروع شد! اما، در لحظهای آرام گرفت و چشم دوخت به جایی. تمام موهای تنم سیخ شده بودند! آمده بود نجاتم دهد یا غزل خداحافظی را بکوبد بر سرم!؟ هم من و هم دل بسیار و عجیب آرام بودیم! فقط و فقط چشم شده بودیم تا در لحظات آخر، در لحظات صادر شدن حکم، در لحظات نهایی مرگ، در لحظات فرو رفتن در آغو*شِ سیاه، خاطرهای ثبت کنیم از او! اما، آب پاکی را ریخت بر رویم! شهادت داد برای مرگم و باز حسرت میخورم چرا آن کار را کردم؟ طناب اعدام مینشیند بر گردنم! تک تک حسرتها میآیند به سراغم و یک حسرتی این مابین زیادی خودنمایی میکند و زیادی جانم را میستاند، کاش زودتر میدیدم آن را! کاش زندگی طولانیتر میبود و یا اینطور بگویم کاش قدر زندگانی را میدانستم! کاش میدانستم ناگهانی هم میتواند مرگ را رهسپار کند به سویم! کاش و طناب مانند مار میپیچد به دور گردنم در ظاهر! ولی در باطن با چاقو افتاده به جان دلم. هردو محکم و محکم تر میفشارند و ضربه میزنند تا، تا دیگر نفسی نیست برا کشیدن و من باز میگویم:
- کاش قدر زندگانی را میدانس... .
پنجاهوهشت، پنجاهونه، شصت!
صبر کن! چه چیز را میشماری؟ و چرا داری میشماری؟
باز این سوال، باز فراموش کردی؟ دیگر داری زیاد میپرسی.
اینبار را جواب بده قول میدهم دیگر نپرسم، قول؟
قول. میگویم، برای بار آخر میگویم ولیکن خوب گوش بسپار که دیگر برای توضیحِ دوباره، در تن جانی نمانده! باشد، یادت است؟ یادت است با چه بدبختیای، هنگام شب در سکوت به سوی اتاق دکتر راهی شدم؟! همان دکتر نفهم، خیلی خوش شانس بودم. در اتاقش قفل نبود. در اتاقش فقط به دنبال یک چیز بودم. دنبال ریسمانی برای دیدن یار! تلفنِ سفید رنگ بر روی میز، حسابی خودنمایی میکرد! آنرا که دیدم، با عجله به سویش شتافتم. سریع شمارهی یار را گرفتم. آخ! میدانی چهقدر تلاش کردم تا شمارهاش یادم نرود؟ مگر آن دکترها میگذاشتند؟ مدام به منِ بدبخت سرنگ بیهوشیِ لامصب را میزدند، مگر درک میکردند؟ مگر اصلاً تصوری از عشق دارند؟ اگر داشتند به والله شک میکردم. آنها هیچ چیز نمیدانند، هیچ!
یک بوق، دو بوق، سه بوق، جواب نمیدهد، یعنی من را دیگر دوست ندارد؟ شاید خواب است. بار دیگر شماره گرفتم و جواب داد. استرس و اضطراب زیادی درونم تزریق شد، لعنتی. الان وقت آمدن نبود، بروید و بگذارید در آرامش با یار باشم. صدایش مرهمی برای روح روانیام بود.
الو؟
سلام، منم!
تو! چهطور به من زنگ زدی؟ تلفن از کجا گیر آوردی؟ واسه چی به من زنگ زدی؟
(حرفهایش کمی تند بودند، کمی؟ زیادی تند بودند! من باید طلبکار باشم یا او؟ ) بیتوجه به این افکار پاسخ دادم: - اینها مهم نیست، لطفاً بیا تا ببینمت! نه نیار، خواهش میکنم!
میخواست حرفی بزند که سریع تلفن را قطع کردم. نفس آسودهای کشیدم و با این نفس هرچه اضطراب در درونم بود را کشتم، لعنتیها هیچگاه وقتشناس نیستند. هیچگاه! امان از دست این حسهای نفهم! نمیدانم چرا دنیا سعی دارد نشان دهد همه احمقاند! یا شاید هم میخواهد این حقیقت را بکوبد بر سرم تا بفهمم آنها نادان نیستند، بلکه این من هستم که روانیم! گفتن این کلمه، خَشی میاندازد بر من، بر قلبم، بر مغزم! من روانی نیستم. من روانی نیستم فقط انسانها بیخرد هستند. آرام راهی شدم به سوی اتاق خود، عجیب است امشب کسی نبود تا در راهروها گشتی بزند. شاید هم، همه و همهی چیزها دست دادند در دست هم تا بتوانم به یار زنگ بزنم، بابت این موضوع خوشحال بودم! خوشحال از اینکه حداقل بیهیچ سرنگِ خواب آوری توانستم کاری انجام دهم. اما مسئلهی دیگری در میان است! فردا میآید؟ اگر نیاید چه؟ او میآید نگران مباش! اما مگر خوابم میبرد؟ تا صبح پلک چشمهایم، هم را در آغو*ش نگرفتند. چشمهایم سرخ بود! در حیاط تیمارستان منتظرش بودم. ساعتها، دقیقهها، ثانیههای لعنتی همه و همه آرام میگذشتند. من میدانم اینها، همه و همهی آن بهخاطر خوش شانسی دیشب است. پشت هر خندهای گریهای است. او آمد، اما چرا آنقدر عصبانی است؟ چرا لبخندی بر ل*ب ندارد؟ دلم در حال آتش گرفتن بود. با اعصاب خوردی گفت:
- چرا اینقدر نفهمی؟ دست از سرم بردار. من دارم ازدواج میکنم، من ازت متنفرم! دیگه نمیخوام ببینمت.
رفت! رفت و من را در آتشِ جنگل دلم رها کرد! تمام امیدهایم را ناامید کرد و رفت! چه گفت؟ گفت دارد ازدواج میکند؟ بی من! با چه کسی؟ مگر میشود عاشقم باشد و با غریبهای دیگر ازدواج کند؟ یادت نیست، گفت:
- ازت متنفرم!
مگر میشود؟ من که حرفهایش را نفهمیدم. اما چرا با این نفهمیام دلم دارد میسوزد؟ چرا دارد از من بوی سوختگی میآید؟ چرا انقدر تنفرش تلخ مزه است؟ چرا... .
بیا تکرار کنیم، حرفهایش را مرور کنیم. بعد هر تکرار بشماریم تا شاید بفهمیم تنفر چیست! تا بفهمیم چرا آنقدر تلخ است. یک، دو، سه، چهار، پنج، و... .
بارها میشمارم تا بلکه بفهمم! بفهمم مجهولی بنام تنفر چیست! بفهمم چرا در این دنیا تنفر است، چرا یار از من تنفر داشت؟ نمیدانم شاید عصبی بود. او حتماً باز میآید.
شش، هفت، هشت، نه، و... .
اگر نیاید چه؟ بیا از او متنفر شویم، همانند او. نه! من مانند او نیستم، او آدم هست و من یک روانی. روانیها تنفر نمیشناسند. روانیها فقط و فقط عاشق هستند و بس! وگرنه میشوند عین آدمها. بالاخره باید فرقی میان من و آدمها باشد، مگر نه؟ مهم نیست. فقط باید از اینجا خلاص شوم، از سرنگهای اجبارکنندهی خواب خلاص شوم، بعد آن حتماً تنفرش از بین میرود!
ده، یازده، دوازده، و... .
با این امید شب تا صبح و صبح تا شبش را به پایان رساند، بیتوجه به اینکه بداند، تنفر همانند کرمی در سیب لانه میکند و از خانهی خود بیرون نمیرود. چاره فقط این است که سیب را دور بیاندازی. نمیدانست یارش بایستی مراقب سیباش میبود تا کرم سراغش نرود امّا... .
آرام آرام در خیابان قدم بر میداشتم. سردی هوا در گونه و بینیام حسابی جاخوش کرده بود. چهقدر این خیابان آشنا بود! انگاری قبلاً اینجا بودم، اما خوشحال، ولی یک فرد دیگری هم در کنارم بود اما که؟ لعنتی، یادم نمیآید. لعنت به این آلزایمر! خدایا یا مرگم را میدادی یا حداقلش جایی از بدنم را ناقص میکردی اما دستت را بر روی حافظهام نمیکشیدی. دیگر سرما داشت جانم را از بدنم همانند عزرائیل بیرون میکشید، گامهای بلند و تند برمیداشتم که ناگاه چیزی من را متوقف کرد! زنی زیبا را دیدم، اما تنها نبود. دست در دست مردی، مانند پرندههای عاشق یا شاید هم کفترهای مجنون قدم بر میداشتند. حس میکردم قلبم در حال له شدن است، دستی سعی دارد قلبم را از تپش مجدد وا دارد! دست که بود؟ بی رحمی یا ظلمات؟ شاید هم، شاید هم دست خیانت بود! آن زن برایم عجیب آشنا بود! اما چرا کامل یاد ندارم که او کیست؟ او برایم یک آشنایِ غریبه بود. چرا، چرا دارم آتش میگیرم؟ چرا حس میکنم آن زن شبیه فردی است که در خاطرهی خیابان دیده بودمش؟ نکند خود او است؟ نکند و.. .
نه نمیتواند خودش باشد! یَحتَمِل فرد دیگری بود. با این دروغها سعی داری چه کسی را گول بزنی؟ من یا خودت را؟ مگر نگفتم ساکت باش؟ چرا گوش نمیدهی! من خستهام از این جهان، از این حافظهی مسخره! دو ثانیهی دیگر چیزی یادم نیست! من این را نمیخواستم. هیچگاه نخواسته بودم، هیچگاه! اما همیشه هرچیزی را که نمیخواهی گریبان گیرت میشود! میفهمی چه میگویم؟ یا نکند تو هم مانند این حافظهی نفهم، نمیفهمی؟ ذهنم با پاککن افتاده به جان خاطرههایم! به ضجهها و شیونهایش گوش نمیدهد، گویا، گویا در گوشهایش پنبه گذاشته است. با بیرحمی شلاق تیزش را میکوبد بر تن خاطرات مظلومم! دریغ از ذرهای دلرحمی! از کِی این حافظهام بیرحم شده بود؟ حافظهام دل ندارد! آری، حافظهام بیدل است! آبشارِ چشمهایم بعد مدتها خشکی، روان شد!
یک قطره، دو قطره، سه قطره و.. .
من این زندگی را نمیخواهم، این دقایق ثانیهای را نمیخواهم. کاش، فقط کاش دست خداوند میآمد بر سرم باز، میآمد و من را میبرد پیش خود! لااقل در کنارش حافظهی درست و حسابی دارم مگر نه؟ شاید اگر فراموشش نمیکردم الان دستان گرمش در دستان من بود، شاید هم او تو را ول کرده؟ دیوانه شدی! او اگر من سالم بودم هیچگاه من را ول نمیکرد! چه بیرحمانه من را رها کرد. یحتمل فرد دیگری بود!،اما دلت چیز دیگری میگوید. دل همیشه حرف میزند گویا دنبال یک فردی است که فقط گوش داشته باشد، زیادی به حرفهایش گوش دادم، دیگر کلافهام کرده، فکر کنم بایستی او را در قبرستانی چالش کنم! یا شاید هم خود را، من این حافظه را نمیخواهم. کاش میتوانستم کارش را سادهتر کنم. همه و همه چیز را از بین ببرم! شاید هم خود را، دیگر زمان خوردن قرصها است! همان قرصهای بدمزه که فقط قرص هستند، هیچ تأثیری در بهبودی حافظهام ندارند. اطمینان دارم که آن دکتر یک نادانی بیش نبود! فقط میخواست سریعتر من را از سر خود باز کند، قرص تلخ مزه را قورت دادم، تلخی بدی حاکم زبانم شد. اما تلخیاش از دردی که داشتم بیشتر که نبود، بود؟ یقیناً که نبود. ایدهای در ذهنم پدیدار شد، اما ناگاه از یادم فرار کرد و باز سه ساعت دیگر شروع شد، امان! امان از دست این ظرفیتهای زمانی! چند دقیقهی پیش به چه چیزی فکر میکردم؟ نمیدانم! بیخیال برویم به سوی خانه. همانند یک رباتی که دوباره برنامهریزی شده بود، بودم. آرام آرام گام بر میداشتم به سوی خانه، حداقل این یکیدیگر در یادم مانده بود. آرام آرام راه میرفتم اما چرا دلم تیکه تیکه است؟ نمیدانم! یادم نیست. چرا درونم پر از خون است؟ چرا از قلبم خون میرود؟ و چرا این همه سوال جوابش، نمیدانم است؟
نمیدانم، لطفاً ساکت شو! من این نمیدانمها را نمیخواهم. میدانم، اما چاره چیست؟! بایستی سوخت و ساخت. آرام آرام گام بر میداشتم به سوی خانه... .
یعنی چه کسی میتواند باشد؟ مگر کسی را داری که بیاید به دیدنت؟ نکند خود او است؟ برای چه آمده؟ مگر منتظرش نبودی؟ چرا منتظر بودم! اما حالا خیلی دیر است! حال که حکم را بریدند؟ حال که تا خورشید میتابد بر زمین، تا ماه جان میدهد به شب زندهدارها، تا عمر باقی است، باید بمانم در این چهار دیواریِ چند متری؟ کم فکر کن و راه بیفت به سویش تا نرفته! خود کرده را تدبیر نیست! به اتاق ملاقات، روانه شدم. خودش بود! اما، چقدر ناراحت است! نکند بخاطر من است؟ هه یک درصد فکر کن واسهی تو آمده! پوزخندی بر لبانم جاری شد، بی توجه به غوغای دلم، خونسرد چشم دوختم به سبزارنگ چشمانش! عجیب آرامش میریخت از چشمانش، اما چرا خودش آرامش ندارد؟ نکند خودش لازم دارد به چشم سبز رنگیای خیره شود؟ لعنت! لعنت که چشمانم همرنگ او نیست! متنفرم از این رنگِ زَرِ چندشآور! قطره اشکی از چشمانش جاری شد و گفت:
- میدونی! نمیخوام بگم حقته! هردوتون مقصر بودید! اما شوهرم حقش نبود که جون بده! گفتنش شاید بد باشه و من رو خودخواه و یا ظالم نشون بده، اما کاش، کاش تو جای اون، از درّه میافتادی! هیچوقت نفهمیدی که رفتن آدمها به معنی دوست نداشتن هست! من رفتم چون تورو نمیخواستم! ولی توئه لعنتی اینو نفهمیدی! بس که نفهمی! امیدوارم زندان این رو بهت بفهمونه!
و رفت!
چه مسخره! نگذاشت سخنی بگویم! نگذاشت چسب روی لبانم را باز کنم! راهی شدم به انفرادی چهارگوشِ خودم! ذهنم در لا به لایِ حرفهای او میچرخید، آرام آرام مروارید از چشمانش جاری میشد اما دنبال جواب بود! چرا؟ چرا او را میخواست اما من نه؟ مگر من چه مشکلی داشتم؟ هیچ! مطمئنی؟ آری! اما تو مشکل داری، اگر نداشتی که تو را رها نمیکرد! چه مشکلی؟ میتوانی بگویی جناب دکتر درونی؟ آری، تو مشکل کنترل خشم داری! اوه! لطفاً آن موضوع را پیش نکش! رگ های مغز من گاهی خودشان را در آغو*ش میکشند و اینکارشان باعث قاطی کردن من میشود! من این را دوست ندارم! چرا همه عاشقانههای خود را دارند اما هنگامی که نوبت منِ فلکزده رسید، نوبت مارا فرد دیگری قاپ زد! حتی رگهای درون مغزمم یاری دارند اما من چه؟ چرا همه انسانهای ناقص به دنبال فردِ کاملی هستند؟ چرا ناقصهای دیگر را رد میکنند؟ یا به قول یار، از زندگیِ افراد ناقص، میرفتند! کسی در این بین میداند که ما با همین نقصها است که کامل شناخته میشویم؟ اگر ما کامل بودیم دیگر عشق این بین خودنمایی نمیکرد! چرا من در اینجا هستم؟ چرا در این انفرادی؟ یادت نیست؟ دوباره یادآوری کن لطفاً! یادت نیست با شوهرش کتک کاری کردی؟ آن هم در نزدیکای درّه! قرارمان بود! هرکه میبرد میتوانست با یار باشد! من بردم اما چرا بازندهام؟ من این باخت را دوس ندارم! زیادی باختم! همه چیزم را باختم! یادت نیست؟ چه؟ یادت نیست، هنگامی که آمدی به زندان از زمین و زمان عصبی بودی! خشم؟ حسابی در درونت غُلغُل میکرد! همان ابتدا هم سلولیهایت را کتک زدی! سر یکی را کوبیدی به بخاری سلول! برای همین دیگر انفرادینشین شدی! همه چیز را باختم! زندگیام، لیلیام، عمرم، خوشیهایم و... . حال من ماندهام و تنهایی! جای فردی اینجا خالی است! آری! جای دیوانگی! کم مانده دیوانه هم شوم! جای تعجبی ندارد! آخر، قرار است تا ابد بمانم در اینجا! نمیدانم از خانهی جدیدی که به آن نقلِ مکان کردهام خوشحال باشم یا ناراحت! لعنت به این اعصابهای در هم پیچیده! لعنت به این مهمانیِ مسخره! لعنت به تنهایی و خشم! فکر میکنم بایستی بگویم که عاقبت هر خشمی، دورهمی است! دورهمیِ من، تنهایی، دیوانگی و پشیمانی! این دورهمی عجیب عذابآور است و بس! کم کم هم ممکن است آقای خودک*شی هم بیاید! فقط چند قدمی مانده! بایستی صبر کنیم... . این صبر کردنها رگهای مغزم را حسابی پیچ در پیچ میکند! گرهی کوری به وجود میآید! گرهای که تا ابد باز نشدنی است! و چه کسی در این ظلمات میآید این گرهها را وا کند؟ من؟ فکر نمیکنم! یقین دارم تا ل*ب گور این گره همانند بغض در گلویم حسابیِ حسابی خودنمایی میکند! کی بشود که بزرگ و بزرگتر شود و بشود بلای جانم! آنوقت است که مرگ هم میآید و ملحق میشود به این دورهمیِ چهارگوشِ ظلمات! عجیب است! هرچه را که نمیخواهی میآید چنگی میزند بر یقهات! آخر کسی نیست بگوید لعنتی آن یقهی من است که چنگ زدی! آرامتر بگیر که این جان به تارمویی بند است! من اینها را نمیخواستم! ولی به من دادند! مفت و مجانی! این مفت و مجانی ها را دوست ندارم! این مفت و مجانی ها شاید بخش اولش ذوقآور باشند اما هنگامی که با بخش های بعدی نمایان میشوند عجیب طعم قهوهی ترک بی شکر را میدهند! انگاری یکی در آبجوش فقط دَه قاشقی قهوه ریخته و میخواست ما را از تلخی بُکشد! شاید هم بفهماند طعم باخت این است! چه میدانم! ولی یک چیز را یاد گرفتم! از تمام این اتفاقات یک چیزی آموختم! چه؟ آموختم که دیگر چیزی میخواهم، برعکسش را بگویم! شاید خدا گوش دهد به حرفای منِ نفهم و عکسِ آن را نصیبم کند! حال چه چیزی نمیخواهی؟ من مرگ را نمیخواهم! بارها و بارها میگویم! من مرگ را نمیخواهم! تا برسد به گوش یکی! من مرگ را نمیخواهم... .
دستانش را در هم قلاب کرد و با نگاهی کلافه گفت:
- چرا بیخیال نمیشی؟ بیخیالش شو، خیلی وقته که دیگه سراغی ازت نمیگیره؛ مثل اون بیخیال شو!
چه میگفت؟ حتماً دارد به زبان دیگری سخن میگوید!چه زبانی؟ نمیدانم! شاید زبان عاقلان، یا شاید زبان آدمیزاد! اما بینابین سخنانش کلمهای بدجور خودنمایی میکرد! بیخیال شدن! این دیگر چیست؟ آن را نمیفهمم! یعنی بیشتر دوست داشتن؟ یا زیاد فکر کردن؟ یا دائماً در حال مرور خاطرات بودن؟ یا کوبیدن سر به دیوار وقتی که نمیتوانی از این جهنم فرار کنی؟! این لفظ لعنتی چیست؟ پرسیدم:
- بیخیالی یعنی چی؟ میشه توضیح بدی؟
- بیخیالی؟ یعنی بیخیال شدن دیگه! تعریفی نداره، هم معنیش فکر میکنم بشه دست برداشتن از چیزی یا رها کردن اون چیز.
- چرا خودت بیخیال نمیشی؟ چرا دست از گلوی قلبم برنمیداری؟ یعنی نمیفهمی داره خفه میشه؟
- من؟ سوال خوبیه! اما جوابش مشخصه! من یک دکترم و وظیفم هستش که دیوونههایی مثل تورو درمون کنم!
- من دیوونه نیستم! دیوونه یا روانی فرقی دارن اصلاً؟ اصل قضیه اینه اون چیزی که تو و امثالت میگید ازش دست بردارم، همون چیزی هستش که شماها ازش دست برداشتید! فرق من و شماها تو این هستش، شما بیخیال میشید ولی من نه! آخه چطور میتونم از چشمهای شکلاتیش دست بردارم؟ شکلاتش تلخه! منم شکلات تلخ خیلی دوست دارم! وقتی تو یک دکتری و وظیفته که نمیتونی بیخیال شی از منم نخواه که از وظیفم دست بردارم! وظیفهی منم اینه از این جهنم درّه فرار کنم و برم تو آغو*شِ خورشیدم!
جوابی نداشت! درواقع انگار چشمهی امیدش خشک شده بود! نکند به خوب کردن من امید داشت؟ میدانست که من خوب نمیشوم مگر او را ببینم؟ خوب نمیشوم مگر از این گورستان خلاص شوم! خوب نمیشوم مگر دست در دستانش پرواز کنم! غصهی نداشتن بال را نمیخورم چون مطمئن هستم که وقتی او در کنارم باشد، یقینا بال درمیآوردم!
دکتر بی هیچ پاسخی من را رها کرد و رفت! کاش دلش میسوخت! کاش دلش آتش میگرفت و میگذاشت فرار کنم! گفتی فرار، یاد چیزی افتادم! چه؟ رویای دیروز! آخ! باز قلبم را سیاه کردی نفهم! چرا یادم انداختی! خودت یاد من انداختی! اما تو بایستی سکوت میکردی! مشکلش چیست؟ بار دیگر مرورش کنیم! اما باز باید سرم را مدام بکوبم به دیوار! چرا؟ مدام بکوبم تا که بفهمم آن رویا حقیقی است یا الکی! هنوز هم باورم نمیشود در اینجا هستم، گمان میکنم هنوزم در خواب هستم! عیبی ندارد! رویایی که با او بودم! سر بر روی شانهاش گذاشته بودم و با هم غرق در تماشای دریا بودیم! دریای طوفانی! عجیب چقدر زیبا بود! یادم است که میگفت عاشق آن منظره است! میگفت و میگفت، مدام از منظره تمجید و تعریف میکرد غافل از اینکه شاید یکی در حال آتش گرفتن است! نمیدانست و نفهمید! نفهمید که حسودم! یه مقداری نه! بلکه به شدت و بسیار زیاد حسادت میکردم؛ حسادت به هرچیزی که او را به وجد آورد! گویا در چشمانش از ذوق زیادی، ستاره بارانی بود که خودِ ستارههای آسمان شرمگین شدند و فرار کردند! کاش از من اینگونه تمجید میکرد! کاش حتی یک سخن به من میگفت! اما در این خواب نفرینی، انگار من وجودی نداشتم! او بود و خودش و خودش! سر این قسمت دلم بدجور سیاه میشود! بدتر این است که در این لحظات که ناگهان شکلاتِ چشمانش به سویم روانه میشود و میخواد چیزی بگوید، همه چیز تمام میشود! مانند یک لامپی که یک پایش ل*بِ گور است! در آخرای عمر، خوب کار میکند، بعد چشمک، چشمک و ناگهان سوختن! نمیدانم نام این رویا را چه بگذارم! اصلاً این نفرین بود یا نعمت؟ دوباره دیدنش یا تمام شدن در لحظات حساس؟ نمیدانم! وای! سیاهیِ زیادی وارد قلبم شده! همه و همهاش تقصیر توست! خودت گفته بودی مرور کنیم! محکم سر بر دیوار کوبیدم! یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، و... . این رنگ چیست دیگر؟ چقدر شبیه لباسی بود که او در آن نعمتِ نفرینی بر تن داشت؛ چقدر هم شبیه رنگایی است که در تمام این مدت دیده بودم! منظورت همان تلاشهایی است که برای خارج شدن از اینجا کردی؟ میخواهم نام این تلاشها را ول نکردن او بگذارم! نام خوبی نیست، بگذار بیخیال نشدن! یعنی برعکس کاری که دکتر گفت؟ آری! چه بگویم؟ بگویم بعد این رویا خود را به همه درها زدم تا بلکه دری باشد بتوانم با آن فرار کنم؟ بارها و بارها خود را زخمی کردم! میدانی چطور؟ بار اول خود را با چای داغ سوزاندم تا بلکه من را از اینجا خارج کنند و ببرند بیمارستان اما لعنتیها حتی من را از اتاقِ خویش بیرون نبردند! بار بعدی، رگ خود را زدم! باز همان آش و کاسه! بار دگر، سر به دیوار کوبیدم! آنقدر کوبیدم تا غرق خون شوم! اما باز همان کار را کردند! هرکار که میکنم من را نمیبرند بیرون! انگاری قرار است تا عمر است در اینجا گرفتار بمانم! شاید هم قبرم را هم در گورستان تیمارستان ایجاد کردند! زمین و زمان و دکترها و پرستارها و آدمها در تلاشند تا من و تو به همدیگر نرسیم! مگر نمیگفتند اگر عاشقی، باید به او بگویی؟ مگر نمیگفتند این مردم عشق را میشناسند؟ کدام عشق! اینها عشقشناس اگر بودند تا الان، در رگهایم برق و بر روی بدنم هم جای هزاران زخم و آمپول نبود! این مردم بیرحم و ظالم هستند! قلبهایشان سیاه است؟خیر! چرا؟ اخر قلبی ندارند که سیاه باشد! اگر داشتند، به والله اگر داشتند من در اینجا گرفتار نبودم و در انتظار آزادی نمیسوختم و نمیساختم! مردم بیخیال هستند چون خودشان بیخیال شدند! نمیخواهند یا شاید چشم دیدن ندارند ببینند ما بیخیال نیستیم! به زور سعی در تحمیل بدبختی خود به ما را دارند! فکر میکنم دنیا در حق من و روانیهای دیگر ظلم زیادی کرده! دنیا باید تیمارستانی شود برای اینگونه آدمها! پرستار چرا آمده؟ کِی آمده که متوجه نشدم؟ چرا در دستش سرنگ است؟ نکند سرنگ بیهوشی است؟ باز ظلمات و آن رویای نفرینی؟ من اینهارا دوست ندارم! نکنید! قلبم را سیاه نکنین! قلبم را همانند خود سیاه نکنی... .
یک حبه، دو حبه، سه حبه، و... . چرا اینکار را میکنی؟ کدام کار؟ اوه انداختن قند در چای؟ آری! نگویم برایت که زلزله آمد! زلزله؟ ولی در این کافه که همه چیز مرتب است و مردم در آرامش هستند. این مردم کورند! مردمانی که متوجه رنج دیگران نیستند کورند! این مردمان حقشان زندگی کردن نیست! حق من را خوردند و دادند به اینها، به این نابیناها! زلزلهای آمده و سقف دلم را بر سرم آوار کرده! حال من ماندهام زیر این آوار، بیهیچ یاری، بیهیچ نجات دهندهای!حتی امداد هم سراغی از احوالات من نمیگیرد. مگر امداد یاری رسان مردم نیست؟ پس چرا من را نمیبینند؟ نمیبینند دارم میسوزم؟ دارم تلف میشوم؟ دارم جان میدهم زیر این آوارهای سنگین؟ حال بگویم کور هستند میگویی اشتباه میکنی، اما کسی که اشتباه میکند تو هستی! میدانی منشأ زلزله از کجا بود؟ از کجا؟ خبرِ زهرآلودی به من خوراندند! چه؟ خبر ازدواجش! چه؟ نکنه تو هم کر شدهای؟ شاد باش! بلاخره حرفهایت به حقیقت تبدیل شد! چقدر من ساده بودم که گوش ندادم به حرفهایت! اگر میخواهی باز خنجر زبانت را بزنی بر بدنم بزن! بزن و خلاصم کن! من را از این حجم حماقت و ناراحتی خلاص کن! نمیزنم تا که بفهمی هرچه گویم را بایستی گوش دهی! خلاصت نمیکنم تا عمر داری، حرف دل را گوش ندهی! انکار تا چه اندازه! یادم است خودت هم یک باری به زیباییاش مرحبایی گفتی! هردویمان گناهکاریم! دیگر انکار جرم فایدهای ندارد؛ عاشق شدیم و رفت! دل را هم خواباندیم تا که نفهمد و سر و صدا نکند! او نسبت به من و عقل، نفهمتر و ابلهتر است؛ انگاری حنجرهاش جنسش از آهن است، هر دفعه که جیغ میکشد، بعد از هر دم و بازدمی انگاری قویتر میشود و محکمتر سمفونیاش را به گوشهایم هدیه میدهد! این هدیهاش عجیب زجرآور است! چاره چیست؟ بایستی همیشه درحال خواب باشد تا آزارم ندهد! گیر افتادهام در این تیمارستان غمناک! یکی بایستی با عقل همصحبتی کند، یکی باید دل را مدام به آغو*ش خواب پرت کند تا دیرتر بیدار شود! مبادا بیدار شود که فاجعهای رخ میدهد! دیگر چه کسی میماند من را دلداری دهد؟ عجیب احساسی بنام بیرحمی در خود بدن انسان هم موج میزند! انگاری دست بردار نیست! مانند کنه چسبیده به من و تا دقم ندهد ول کن نیست! چهار حبه، پنج حبه، شش حبه، هفت حبه... . نگفتی! چه؟ چرا اینکار را میکنی! اگر امان دهی میگویم! با این خبری که شنیدم، غم عالم که هیچ، غم تمام مردمان، حتی حیوانات سقوط کرد بر سرم! بر سر منِ نگونبخت! نمیدانم شاید سرِ من زیادی سفت و سخت است که خدا انقدر بر سرم چیز ها را نازل میکند! در این چای هم حبه قند میاندازم تا شاید حبهای غم از وجودم کاسته شود! شاید ابر حزن و اندوه از من دور شود و دیگر بر سرم نبارد! اگر این چنین شود، ممکن است مردمان کور، من را ببینند و دست نجاتی به سویم بفرستند! اما آنموقع دیگر دستشان مهم نیست! آنموقع غمی در من نیست که بیایند دلداریام دهند! حبه قند میاندازم تا شاید شیرینی چای، ذرهای از زهرآلودیِ این خبر کم کند! اما این را بدان، هیچ شیرینیای هیچگاه نتوانسته جلوی تکثیر سلولهای زهرآلود را بگیرد! این یک درمان بیهوده است! اما چه کنم؟ حبه میاندازم تا شاید بختِ تلخم شیرین شود! شیرینتر از چای تلخ! هشت حبه، نه حبه، ده حبه، یازده حبه، و... .