هِجی کردن شادی!
دستی بردم به سوی ساعتِ بدون شیشهام. با لم*س عقربهها، دریافتم که ساعت 3 است. خسته شدهام از بس در این خانهی سوت و کور گرفتار شدهام. از دست این ویروسِ لعنتی، محکوم شدهام به این قفس! کرونا به یک طرف، مشکلِ سرسامآورم هم یک طرف. کت و عصایم را چنگ زدم و به سوی خیابان، شتابیدم. آرام آرام قدم میزدم؛ این بیرون به من آرامش میدهد! شاید با این کاستیِ بدنم نتوانم کاملاً لذت ببرم، اما همین هم غنیمت است و بس! همه چیز این بیرون خوش است ، اما همیشه هر خوشیای یک مزاحمی به همراه دارد، مگر نه؟ باز آدمی آمد و قلابی انداخت بر روی دستم تا از خیابان ردم کند. چرا نمیفهمند شاید خود نمیخواهم، همیشه خودخواه هستند! بیهیچ درکی فقط عمل میکنند. اما یکی نیست بیاید بگوید آهای نادان! اول بپرس کمک میخواهی؟ سپس اگر گفتم نه، اصرار مکن! مکن که گرفتار ثواب نمیشوی. روحت را گرفتار هر چیزِ عذابآوری میکنم به جز ثواب! همیشه از این ضعفم متنفر بودم و بس! میگویند باید نقصهایت را بپذیری تا قوی شوی. اما همهی اینها کشک است و بس! او من را نپذیرفت آنوقت خود، خود را بپذیرم؟ احمقانه است! باز داری به آن فکر میکنی؟ به آن نه، به کارش! به کار زشت و دردآورش فکر میکنم!
مگر من خود خواستهام که از نعمت دیدن بی نصیب شوم؟ مگر من مرض دارم؟ مگر دیوانهام؟ مگر دیوانهام خود را از رنگینکمان چشمانش، محروم کنم؟ حاضر بودم هرجایِ دیگرم بشکند، قلم شود، از بین رود اما لعنتی این چشمها بلایی سرشان نیاید! یکی نیست بیاید بگوید جواب تشکرت است؟ داری منت میگذاری؟ منت؟ اگر اینکار من منت گذاشتن است، پس کار او چیست؟ کار من بدتر بود یا او؟ یقینا کار او! همه و همه چیز تقصیر آن شب کذایی است. آن شب دلم آشوب بود، اما در کنارش آرامشِ عجیبی من را در آغو*ش گرفته بود. آرامشِ کذب! کاش آغوشش را پس میزدم. کاش آن شب اصرار نمیکردم برویم گردش! کاش و هزاران کاش! اما حیف که زمان به عقب برنمیگردد. همیشه خودِ اتفاق شاید دردناک باشد، شاید سطح دردناکیاش زیادیِ زیادی باشد ، اما این را بدانید پشیمانی و حسرتش هزاران برابر که نه، بینهایت زیاد است! همانند یک قلوه سنگ میآید و بر روی دلت و مغزت، خشی میاندازد. امان از دست این تکه سنگ، که شده بلای جانم! خدا میداند هرگاه یاد کار او میافتم، بارها آرزوی مرگ کردم و پشیمان نشدم! مرگ حق من است و بس! نمیخواهم در دنیایِ بدون او زندگی کنم! کاش این مزاحمان نبودند تا لااقل ماشینی، موتوری، چیزی بیاید من را بکشد و خلاص کند، اما این آرزو انگاری غیرممکن است.
هرگاه پا به خارج از قفس نهادم این مزاحمان بودند و هستند! گویا خانهاشان این بیرون است و در قفس خود نمیزیستند. نگفتم اما این قفس را دوست ندارم! این خیابان، این هوا، این عصا، این عینک، هیچ چیز این جهان را دوست ندارم! اما گفتی که این بیرون به تو لذت و آرامش میدهد، یادت رفت؟ چرا میدانم گفتم و یادم نرفته اما تو با اینکه عقل نام داری، اما برعکس نامت بیخردی بیش نیستی! چرا؟ یک آدمی که دلش درون قبرستان بدنش دفن شده، مگر ثبات احساسی دارد؟ هرگز یادم نمیرود! جواب هر ثوابی، تشکر و دعا است، اما انگاری خدا من را عمداً موجودی بدبخت آفریده؛ آفریده تا فقط درد بکشم و رنج را هجی کنم، آفریده تا بفهمم در این جهان تا چه سطحی حزن وجود دارد!
داشتم راجب آن شب کذایی میگفتم برایت. شب هنگام زده بود به سرم ببینمش! از من اصرار از او نه آوردن، بلاخره اصرارهایم جواب داد اما کاش نمیداد! حال من را میگویی؟ اگر میگفتند آن لحظه خوشبختترین مرد جهانم، شک نمیکردم. کم مانده بود از هیجان زیاد، فریاد بزنم و با آهنگ برقصم!دیوانه بودی دیگر! مَخبولِ لیلی بودن چه مشکلی دارد؟ اما بازم میگویم، همیشه هر خوشیای یک مزاحمتی دارد دیگر.
با ماشین درحال شبگردی بودیم، خوشحال و خندان، گویا لبخند را چسب زده بودند به لبانمان! مخصوصاً من! اما ناگهان، ماشین خاموش کرد! بهت زده خیره بودم به ماشین. هردویمان رفتیم به سویش، کاپوتش را بالا دادم، جایی مشکل نداشت اما حدس میزدم شاید مشکل از باطری ماشین باشد ، که ای کاش حدس نمیزدم. با باطری ور رفتم و او در کنارم، نظارهگر بود، ناگاه اسیدِ باطری پاشیده شد به هوا، نفهمیدم چطور او را به سوی زمین هول دادم و خود در جای قبلیاش قرار گرفتم و چشمانم رنگهای زندگانی را وداع گفت! چشمهایم،چشم بستند و بیاجازهی من، مرا ترک کردند. بیمعرفتها! اما خب قسمت غمانگیز ماجرا اینجا نیست. سکانس غمانگیز اصلی در بیمارستان اتفاق افتاد. هنوز تک تک کلماتش در گوشهایم تکرار میشوند، مدام تکرار میشوند، آنقدر که دیگر حفظشان شدم!
گفت:
- من نمیتونم با یک آدم کور زندگی کنم، نمیتونم زندگیم رو بخاطر تو از بین ببرم! متاسفم اما دیگه سراغی ازم نگیر!
این بین کسی نیست، بگوید آمدی تشکر کنی یا مرهمِ نمکی بپاشی بر زخمهایم؟ من آن لحظه در اوج عجز و ناتوانیام بودم! وقتی یک انسانی در اوج عجزش قرار میگیرد دلش از بدنش خارج میشود و بیرون از بدن میتپد! خارج از حصار محافظش. او خنجرهایش را به سمت دلم روانه کرد و او را کشت! عجیب است، او قاتل بود و صاف صاف در خیابان راه میرفت، اما پلیسها دستگیرش نمیکردند. در عجبم، این مزاحمهایی که من را از خیابان رد میکنند چرا آنموقع که داشت ترکم میکرد، نیامدند من را برسانند به سمت او؟ چرا حال که نیازی به این محبتهایِ کذب ندارم میایند جوانهی محبت را در دلم میکارند؟ نمیدانند دل ندارم؟ نمیدانند کاشتن جوانه در بدن بیدل، بیهوده است؟ میدانند یا نمیدانند؟ یا شاید هم خود را به نفهمی میزنند؟ همانند او؟ یقینا که انسانها موجوداتی هستند که از ابتدای آفرینش در ذاتشان هنرپیشگی وجود داشت! گاه خود را میزنند به نفهمی، گاه خود را میزنند به زیرکی! ماندهام چرا ثبات ندارند؟ ثبات رفتاری و شخصیتی ندارند! آنگاه دکترها به امثالِ من که تعادل احساسی نداریم، میگویند روانی! بیهیچ درکی فقط زندگی میکنند، بیهیچ درکی از اندامشان استفاده میکنند، بیهیچ درکی! کاش ذرهای از دردم را میشنیدند، کاش اندکی قصهی منِ بیچاره را گوش میدادند. نه برای غصه خوردن، نه! بلکه بفهمند و بیاموزند از داشتههایشان محافظت کنند، بیاموزند مانند او، نباشند، بیاموزند ثواب نکنند! بیاموزند قبل هر ثوابی، بپرسند کمک میخواهی یا نه؟ بیاموزند انقدر بیرحم نباشند، شاید دلی خارج از حصارش میتپد! آن دل را مانند من راهی قبرستان نکنین. نگذارید با احساسات دنیوی وداع گوید مانند چشمانم، نگذارید! من حزن، اندوه، غم، بدبختی، و.. همهی اینهارا هجی کردم ، اما شادی را نتوانستم هجی کنم! چون زیاد در اختیارم قرار نگرفت! این هجی کردن چیزهای ناراحت کننده را دوست ندارم! کاش چشمی داشتم تا میتوانستم با او و چشمانم شادی را هجی کنیم، کاش... .
مَخبول: دیوانه، پریشانعقل
دستی بردم به سوی ساعتِ بدون شیشهام. با لم*س عقربهها، دریافتم که ساعت 3 است. خسته شدهام از بس در این خانهی سوت و کور گرفتار شدهام. از دست این ویروسِ لعنتی، محکوم شدهام به این قفس! کرونا به یک طرف، مشکلِ سرسامآورم هم یک طرف. کت و عصایم را چنگ زدم و به سوی خیابان، شتابیدم. آرام آرام قدم میزدم؛ این بیرون به من آرامش میدهد! شاید با این کاستیِ بدنم نتوانم کاملاً لذت ببرم، اما همین هم غنیمت است و بس! همه چیز این بیرون خوش است ، اما همیشه هر خوشیای یک مزاحمی به همراه دارد، مگر نه؟ باز آدمی آمد و قلابی انداخت بر روی دستم تا از خیابان ردم کند. چرا نمیفهمند شاید خود نمیخواهم، همیشه خودخواه هستند! بیهیچ درکی فقط عمل میکنند. اما یکی نیست بیاید بگوید آهای نادان! اول بپرس کمک میخواهی؟ سپس اگر گفتم نه، اصرار مکن! مکن که گرفتار ثواب نمیشوی. روحت را گرفتار هر چیزِ عذابآوری میکنم به جز ثواب! همیشه از این ضعفم متنفر بودم و بس! میگویند باید نقصهایت را بپذیری تا قوی شوی. اما همهی اینها کشک است و بس! او من را نپذیرفت آنوقت خود، خود را بپذیرم؟ احمقانه است! باز داری به آن فکر میکنی؟ به آن نه، به کارش! به کار زشت و دردآورش فکر میکنم!
مگر من خود خواستهام که از نعمت دیدن بی نصیب شوم؟ مگر من مرض دارم؟ مگر دیوانهام؟ مگر دیوانهام خود را از رنگینکمان چشمانش، محروم کنم؟ حاضر بودم هرجایِ دیگرم بشکند، قلم شود، از بین رود اما لعنتی این چشمها بلایی سرشان نیاید! یکی نیست بیاید بگوید جواب تشکرت است؟ داری منت میگذاری؟ منت؟ اگر اینکار من منت گذاشتن است، پس کار او چیست؟ کار من بدتر بود یا او؟ یقینا کار او! همه و همه چیز تقصیر آن شب کذایی است. آن شب دلم آشوب بود، اما در کنارش آرامشِ عجیبی من را در آغو*ش گرفته بود. آرامشِ کذب! کاش آغوشش را پس میزدم. کاش آن شب اصرار نمیکردم برویم گردش! کاش و هزاران کاش! اما حیف که زمان به عقب برنمیگردد. همیشه خودِ اتفاق شاید دردناک باشد، شاید سطح دردناکیاش زیادیِ زیادی باشد ، اما این را بدانید پشیمانی و حسرتش هزاران برابر که نه، بینهایت زیاد است! همانند یک قلوه سنگ میآید و بر روی دلت و مغزت، خشی میاندازد. امان از دست این تکه سنگ، که شده بلای جانم! خدا میداند هرگاه یاد کار او میافتم، بارها آرزوی مرگ کردم و پشیمان نشدم! مرگ حق من است و بس! نمیخواهم در دنیایِ بدون او زندگی کنم! کاش این مزاحمان نبودند تا لااقل ماشینی، موتوری، چیزی بیاید من را بکشد و خلاص کند، اما این آرزو انگاری غیرممکن است.
هرگاه پا به خارج از قفس نهادم این مزاحمان بودند و هستند! گویا خانهاشان این بیرون است و در قفس خود نمیزیستند. نگفتم اما این قفس را دوست ندارم! این خیابان، این هوا، این عصا، این عینک، هیچ چیز این جهان را دوست ندارم! اما گفتی که این بیرون به تو لذت و آرامش میدهد، یادت رفت؟ چرا میدانم گفتم و یادم نرفته اما تو با اینکه عقل نام داری، اما برعکس نامت بیخردی بیش نیستی! چرا؟ یک آدمی که دلش درون قبرستان بدنش دفن شده، مگر ثبات احساسی دارد؟ هرگز یادم نمیرود! جواب هر ثوابی، تشکر و دعا است، اما انگاری خدا من را عمداً موجودی بدبخت آفریده؛ آفریده تا فقط درد بکشم و رنج را هجی کنم، آفریده تا بفهمم در این جهان تا چه سطحی حزن وجود دارد!
داشتم راجب آن شب کذایی میگفتم برایت. شب هنگام زده بود به سرم ببینمش! از من اصرار از او نه آوردن، بلاخره اصرارهایم جواب داد اما کاش نمیداد! حال من را میگویی؟ اگر میگفتند آن لحظه خوشبختترین مرد جهانم، شک نمیکردم. کم مانده بود از هیجان زیاد، فریاد بزنم و با آهنگ برقصم!دیوانه بودی دیگر! مَخبولِ لیلی بودن چه مشکلی دارد؟ اما بازم میگویم، همیشه هر خوشیای یک مزاحمتی دارد دیگر.
با ماشین درحال شبگردی بودیم، خوشحال و خندان، گویا لبخند را چسب زده بودند به لبانمان! مخصوصاً من! اما ناگهان، ماشین خاموش کرد! بهت زده خیره بودم به ماشین. هردویمان رفتیم به سویش، کاپوتش را بالا دادم، جایی مشکل نداشت اما حدس میزدم شاید مشکل از باطری ماشین باشد ، که ای کاش حدس نمیزدم. با باطری ور رفتم و او در کنارم، نظارهگر بود، ناگاه اسیدِ باطری پاشیده شد به هوا، نفهمیدم چطور او را به سوی زمین هول دادم و خود در جای قبلیاش قرار گرفتم و چشمانم رنگهای زندگانی را وداع گفت! چشمهایم،چشم بستند و بیاجازهی من، مرا ترک کردند. بیمعرفتها! اما خب قسمت غمانگیز ماجرا اینجا نیست. سکانس غمانگیز اصلی در بیمارستان اتفاق افتاد. هنوز تک تک کلماتش در گوشهایم تکرار میشوند، مدام تکرار میشوند، آنقدر که دیگر حفظشان شدم!
گفت:
- من نمیتونم با یک آدم کور زندگی کنم، نمیتونم زندگیم رو بخاطر تو از بین ببرم! متاسفم اما دیگه سراغی ازم نگیر!
این بین کسی نیست، بگوید آمدی تشکر کنی یا مرهمِ نمکی بپاشی بر زخمهایم؟ من آن لحظه در اوج عجز و ناتوانیام بودم! وقتی یک انسانی در اوج عجزش قرار میگیرد دلش از بدنش خارج میشود و بیرون از بدن میتپد! خارج از حصار محافظش. او خنجرهایش را به سمت دلم روانه کرد و او را کشت! عجیب است، او قاتل بود و صاف صاف در خیابان راه میرفت، اما پلیسها دستگیرش نمیکردند. در عجبم، این مزاحمهایی که من را از خیابان رد میکنند چرا آنموقع که داشت ترکم میکرد، نیامدند من را برسانند به سمت او؟ چرا حال که نیازی به این محبتهایِ کذب ندارم میایند جوانهی محبت را در دلم میکارند؟ نمیدانند دل ندارم؟ نمیدانند کاشتن جوانه در بدن بیدل، بیهوده است؟ میدانند یا نمیدانند؟ یا شاید هم خود را به نفهمی میزنند؟ همانند او؟ یقینا که انسانها موجوداتی هستند که از ابتدای آفرینش در ذاتشان هنرپیشگی وجود داشت! گاه خود را میزنند به نفهمی، گاه خود را میزنند به زیرکی! ماندهام چرا ثبات ندارند؟ ثبات رفتاری و شخصیتی ندارند! آنگاه دکترها به امثالِ من که تعادل احساسی نداریم، میگویند روانی! بیهیچ درکی فقط زندگی میکنند، بیهیچ درکی از اندامشان استفاده میکنند، بیهیچ درکی! کاش ذرهای از دردم را میشنیدند، کاش اندکی قصهی منِ بیچاره را گوش میدادند. نه برای غصه خوردن، نه! بلکه بفهمند و بیاموزند از داشتههایشان محافظت کنند، بیاموزند مانند او، نباشند، بیاموزند ثواب نکنند! بیاموزند قبل هر ثوابی، بپرسند کمک میخواهی یا نه؟ بیاموزند انقدر بیرحم نباشند، شاید دلی خارج از حصارش میتپد! آن دل را مانند من راهی قبرستان نکنین. نگذارید با احساسات دنیوی وداع گوید مانند چشمانم، نگذارید! من حزن، اندوه، غم، بدبختی، و.. همهی اینهارا هجی کردم ، اما شادی را نتوانستم هجی کنم! چون زیاد در اختیارم قرار نگرفت! این هجی کردن چیزهای ناراحت کننده را دوست ندارم! کاش چشمی داشتم تا میتوانستم با او و چشمانم شادی را هجی کنیم، کاش... .
مَخبول: دیوانه، پریشانعقل
آخرین ویرایش توسط مدیر: