دقایقی به همین منوال گذشت. جیران همانطور که صفحات کتاب عجیب و غریب میان دستانش را ورق میزد، غرق در افکار خود بود.
اگر تلما چیزی نمییافت، اگر چیزی باقی نمانده باشه؟ چطور میتوانست به خانهاش برگردد؟
در آن سوی جنگل تلما که خودش را به سختی به درخت رسانیده بود، مشغول جمع کردن خورده خاکستر باقی مانده از آن نامه منحوس شد.
همه را داخل جیب سویشرتش ریخت و با همان سرعتی که آمده بود به سمت غار روانه گشت. بعد از اندک زمانی به غار رسید؛ اماً در کمال تعجب دید درختان اطراف غار آتش گرفته و غار میان شعلههای آتش گیر افتاده است! به سمت غار دوید؛ اماً شرارههای آتشین پیش رویش اجازه پیشروی را به او نمیدادند.
از سوی دیگر اینجا جزء قلمرو او نبود و نمیتوانست کاری از پیش برد. نمیدانست دقیقاً باید چه کند؟ افسرده شده و مأیوس به شعلههای آتش نگاه میکرد.
ناگهان احساس کرد خاک زیر پاهایش در حال سست شدن است، کمی عقب رفت و همزمان خاک ها فرو ریخت. با تعجب به در چوبین پیش رویش نگاه کرد که باز شد و جغد و جیران از آن خارج شدند.
نفسنفس میزدند و صورتشان سیاه شده بود. نم اشک شوقی که گوشه چشمانش جمع شده بود را با انگشتانش گرفت و جیران را به آغو*ش کشید. نمیدانست چرا در این مدت کوتاه مهرش اینقدر بر دلش نشسته بود.
جغد به خانهاش برای آخرین بار نگاهی انداخت و بی هیچ حرفی به سمت جنگل به راه افتاد و دو دختر نیز در پی او روان شدند. بعد مدتی به کلبهای چوبی رسیدند که روی درخت تنومندی جاخوش کرده بود. داخل شدند، کلبه زیبایی بود. جغد روی صندلی نشست و از آنها خواست روبهرویش بنشینند، آنها نیز اطاعت کردند. باقی ماندههای خاکستر نامه را از تلما گرفت و داخل کوزهای ریخت. تکهای از موهای جیران را کنده و داخل کوزه ریخت. مقداری آب نیز روی آن ریخت و مشغول هم زدن آن با تکه چوبی شد. جیران که حالش بد شده بود سریع از کلبه خارج شد. همانطور که به تنه درخت تکیه داده بود به فکر فرو رفت. غرقه در تحلیل اتفاقات این چند روز شد و آرامآرام چشمانش بسته شد و به خوابی عمیق فرو رفت. خوابی که بی شباهت به کابووس نبود. خواب روزی که خود را به این دردسر عظیم انداخته بود.
اگر تلما چیزی نمییافت، اگر چیزی باقی نمانده باشه؟ چطور میتوانست به خانهاش برگردد؟
در آن سوی جنگل تلما که خودش را به سختی به درخت رسانیده بود، مشغول جمع کردن خورده خاکستر باقی مانده از آن نامه منحوس شد.
همه را داخل جیب سویشرتش ریخت و با همان سرعتی که آمده بود به سمت غار روانه گشت. بعد از اندک زمانی به غار رسید؛ اماً در کمال تعجب دید درختان اطراف غار آتش گرفته و غار میان شعلههای آتش گیر افتاده است! به سمت غار دوید؛ اماً شرارههای آتشین پیش رویش اجازه پیشروی را به او نمیدادند.
از سوی دیگر اینجا جزء قلمرو او نبود و نمیتوانست کاری از پیش برد. نمیدانست دقیقاً باید چه کند؟ افسرده شده و مأیوس به شعلههای آتش نگاه میکرد.
ناگهان احساس کرد خاک زیر پاهایش در حال سست شدن است، کمی عقب رفت و همزمان خاک ها فرو ریخت. با تعجب به در چوبین پیش رویش نگاه کرد که باز شد و جغد و جیران از آن خارج شدند.
نفسنفس میزدند و صورتشان سیاه شده بود. نم اشک شوقی که گوشه چشمانش جمع شده بود را با انگشتانش گرفت و جیران را به آغو*ش کشید. نمیدانست چرا در این مدت کوتاه مهرش اینقدر بر دلش نشسته بود.
جغد به خانهاش برای آخرین بار نگاهی انداخت و بی هیچ حرفی به سمت جنگل به راه افتاد و دو دختر نیز در پی او روان شدند. بعد مدتی به کلبهای چوبی رسیدند که روی درخت تنومندی جاخوش کرده بود. داخل شدند، کلبه زیبایی بود. جغد روی صندلی نشست و از آنها خواست روبهرویش بنشینند، آنها نیز اطاعت کردند. باقی ماندههای خاکستر نامه را از تلما گرفت و داخل کوزهای ریخت. تکهای از موهای جیران را کنده و داخل کوزه ریخت. مقداری آب نیز روی آن ریخت و مشغول هم زدن آن با تکه چوبی شد. جیران که حالش بد شده بود سریع از کلبه خارج شد. همانطور که به تنه درخت تکیه داده بود به فکر فرو رفت. غرقه در تحلیل اتفاقات این چند روز شد و آرامآرام چشمانش بسته شد و به خوابی عمیق فرو رفت. خوابی که بی شباهت به کابووس نبود. خواب روزی که خود را به این دردسر عظیم انداخته بود.
آخرین ویرایش: