اتمام یافته داستانک در نقاب نقار | ریحانه اکبریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
دقایقی به همین منوال گذشت. جیران همان‌طور که صفحات کتاب عجیب و غریب میان دستانش را ورق می‌زد، غرق در افکار خود بود.
اگر تلما چیزی نمی‌یافت، اگر چیزی باقی نمانده باشه؟ چطور می‌توانست به خانه‌اش برگردد؟
در آن سوی جنگل تلما که خودش را به سختی به درخت رسانیده بود، مشغول جمع کردن خورده خاکستر باقی مانده از آن نامه منحوس شد.
همه را داخل جیب سویشرتش ریخت و با همان سرعتی که آمده بود به سمت غار روانه گشت. بعد از اندک زمانی به غار رسید؛ اماً در کمال تعجب دید درختان اطراف غار آتش گرفته و غار میان شعله‌های آتش گیر افتاده است! به سمت غار دوید؛ اماً شراره‌های آتشین پیش رویش اجازه پیشروی را به او نمی‌دادند.
از سوی دیگر اینجا جزء قلمرو او نبود و نمی‌توانست کاری از پیش برد. نمی‌دانست دقیقاً باید چه کند؟ افسرده شده و مأیوس به شعله‌های آتش نگاه می‌کرد.
ناگهان احساس کرد خاک زیر پاهایش در حال سست شدن است، کمی عقب رفت و همزمان خاک ها فرو ریخت. با تعجب به در چوبین پیش رویش نگاه کرد که باز شد و جغد و جیران از آن خارج شدند.

نفس‌نفس می‌زدند و صورتشان سیاه شده بود. نم اشک شوقی که گوشه چشمانش جمع شده بود را با انگشتانش گرفت و جیران را به آغو*ش کشید. نمی‌دانست چرا در این مدت کوتاه مهرش این‌قدر بر دلش نشسته بود.

جغد به خانه‌اش برای آخرین بار نگاهی انداخت و بی هیچ حرفی به سمت جنگل به راه افتاد و دو دختر نیز در پی او روان شدند. بعد مدتی به کلبه‌ای چوبی رسیدند که روی درخت تنومندی جاخوش کرده بود. داخل شدند، کلبه زیبایی بود. جغد روی صندلی نشست و از آن‌ها خواست روبه‌رویش بنشینند، آن‌ها نیز اطاعت کردند. باقی مانده‌های خاکستر نامه را از تلما گرفت و داخل کوزه‌ای ریخت. تکه‌‍ای از موهای جیران را کنده و داخل کوزه ریخت. مقداری آب نیز روی آن ریخت و مشغول هم زدن آن با تکه چوبی شد. جیران که حالش بد شده بود سریع از کلبه خارج شد. همان‌طور که به تنه درخت تکیه داده بود به فکر فرو رفت. غرقه در تحلیل اتفاقات این چند روز شد و آرام‌آرام چشمانش بسته شد و به خوابی عمیق فرو رفت. خوابی که بی شباهت به کابووس نبود. خواب روزی که خود را به این دردسر عظیم انداخته بود.
 
آخرین ویرایش:
مثل همیشه مشغول صحبت با دوستانش بود که تلفنش زنگ خورد. دکمه پاسخ را فشرد و گوشی را به گوشش چسبانید:
- بله؟
- سلام، دقیقا کجایی؟ هان؟ دقیقا تا این وقت شب بیرون چه غلطی می‌کنی؟
- سلام، بابا به خدا من... .
- ببند دهنت رو، بگو کجایی بیام دنبالت.
- با دوستام اومدیم پارک، شما نمی‌خواد بیاید، خودم میام.
- مگه من مردم که خودت بیای؟ آدرس رو بفرست همین الان. فقط دعا کن امشب گیرت نیارم .
- بابا به خدا... .
و صدای بوق‌های متمادی تلفن که اعصابش را متشنج‌تر می‌کرد. با عصبانیت کوله را روی دوشش انداخت و با دوستانش خداحافظی کرد. کنار جاده ایستاد و منتظر پدرش شد. بعد بیست دقیقه وانت پدرش کنارش ترمز زد و با عصبانیت دختر بیچاره را روی صندلی انداخت. انگار عصبانیت پدرش این دفعه خیلی خطرناک شده بود. ماشین که ایستاد، پدرش از وانت به بیرون پرتابش کرد و کشان‌کشان داخل خانه برد و آن‌قدر با لگد و کمربند به جانش افتاد تا عصبانیتش خالی شد و داخل انباری زندانی‌اش کرد. واقعا گناه او چه بود؟ برای چند ساعت بیشتر با دوستانش ماندن به این وضع اسفناک دچار گشته بود که هیچ جای سالمی بر بدنش باقی نماند؟ تن کبود و دردمندش را به آغو*ش کشید و شروع به گریستن کرد. نه برای این زخم‌ها و کبودی‌ها، نه؛ برای سرنوشت اسفناکش. کم‌کم چشمانش گرم شدند و به خواب رفتند؛ اماً با احساس تکان‌هایی چشم گشود. مادرش بود، مادری که اسم مادر را برای او یدک می‌کشید. با لبخند بدجنسی نگاهش کرد و گفت:
- چرا این قدر بابات رو اذیت می‌کنی؟
- من... .
ناگهان چشمانش وحشی شد و با تکه چوبی به جانش افتاد، بعد از رفتنش دخترک خود را به آغو*ش کشید و با جاری شدن نفرتی گذرا در وجودش آرزوی مرگ پدر و مادرش را کرد.

- جیران، جیران.
با شنیدن صدای تلما از مرور خاطراتش دست کشید و نگاهش را به او داد.
- باید بیای، پدر کارت داره.
- باش، الان میام.
داخل کلبه که شد، جغد کوزه را داخل دهان مار سیاه بدریختی ریخت و زهرش را کشید. زهر را داخل استکانی ریخت و آن را به جیران داد. یعنی باید آن را می‌نوشید؟ اماً نه.
استکان را روی میز گذاشت و به سمت تلما برگشت و در آغوشش کشید. در این مدت کوتاه برایش بیشتر از هر دوست دیگری رفاقت به خرج داده بود و نمی‌توانست بی هیچ تشکری از او خداحافظی کند. گردنبند یادگار مادربزرگش را از گردنش در آورد و به عنوان یادگاری به او داد. جغد پیر را نیز به آغو*ش کشید و انگشتر پدربزرگش را به او داد.
با اشک و اندوه از آن‌ها خداحافظی کرد و زهر را نوشید. چشمانش سیاهی رفت و ناگهان همه چیز تیره و تار شد.

چشمانش را که گشود داخل تخت‌اش بود، در خانه‌اش. با خوشحالی برخاست و کل خانه را دوان‌دوان زیر پا گذاشت. نگاهش را به ساعت داد، هنوز همان ساعت بود، خدا را شکر کرد. هنوز هم برایش آن اتفاقات عجیب بود و غریب؛ اماً مهم این بود که او توانسته بود به دنیای خودش برگردد.


پایان
1399/09/02

ساعت 17:45 عصر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا پایین