در میان افکار پریشان و نابه سامانش غرق بود و از دنیای پیرامون خود غافل؛ تنها جایی به خود آمد که تاریکی و سرمای سوزناک شب پوستش را میخراشید و نور کم چراغهای قدیمی چشمانش را میآزارد. با قیافهای درهم زیپ سویشرت را تا زیر چانهاش بالا میکشد و با خشم مخربی که روح و روان لطیفش را به بازی میگرفت. روی جدول سرد کنار خیابان نشست و سرش را میان دو دستش گرفت و به باعث و بانی این مصیبت لعنت گفت.
چند صباحی به همین منوال گذشت. سرما تا مغز استخوانش رسوخ کرده بود و چون گرگی مکار که در کمین طعمه خود در سکوت به سر میبرد؛ او را تا مرز سرمازدگی هل میداد. از دور پیرمردی را دید که با گاری کهنه و زوار در رفتهاش به سوی او میآمد. ریشهای بلند و لباسهای پینهدوز شدهاش او را به یک فقیر به تمام معنا مبدل کرده بود.
چرخهای گاری که به سختی روی ماشههای ریز و درشت کنار خیابان کشانیده میشد درست روبروی پای او از حرکت ایستاد. نیک با تعجب سر بلند کرد و پیرمرد را که به او خیره شده بود از نظر گذراند. پیرمرد کاسهای از گوشه گاری برداشت و لبوهای داغ را داخلش ریخت و به طرف پسر روبرویش که از سرما رو به موت بود دراز کرد. نیک با تعلل کاسه را گرفت و نگاهش را به لبوهای سرخ و داغ داخل کاسه پلاستیکی دوخت. از طرفی نمیخواست ریسک کند و از طرفی سرمای هوا و از طرفی دیگر گرسنگی که از صبح متحمل شده بود باعث شد که شروع به خوردن کند. پیرمرد با لبخند جوان روبرویش را نگاه کرد و از او دور شد.
نیک بعد تمام کردن لبوهای خوش طعم سرش را بلند کرد تا پولش را با پیرمرد حساب کند؛ اما خبری از پیرمرد نبود، گویی هیچ وقت پیرمردی نبوده. گیج و مستأصل زمین پیش رویش را نگاه کرد. کیف پول پیرمرد افتاده بود. به سرعت کیف پول را برداشت و از همان مسیری که احتمال میداد پیرمرد رفته باشد حرکت کرد تا شاید بتواند کیف پول را به پیرمرد بیچاره برساند.
هنوز چند قدمی نرفته بود که با صدای بوق های متمادین کامیونی روبرو شد که از پشت سر، به او نزدیک میشد.
درست مثل همان شب بود، بدنش روی زمین و در زمان حال؛ اما روحش در گرداب خاطرات سهمگین گذشته شناور شده بود. یادش میآمد که با اهورا و سهیلا و بردیا و مهشید داخل ماشین نشسته بودند. مثل همیشه، اکیپ همیشه صمیمی رفیقان سلطانی به جز مهشیدی که به زور خود را همراه آنها کرده بود.
قرار بود آن شب به یکی از شهربازیهای بزرگ اطراف تهران بروند و خوش بگذرانند؛ اما خوش گذشتنی که آخرش تبدیل به عزا شد.
همه مشغول صحبت بودند و آهنگ ملایمی که فضای ماشین را صمیمیتر میکرد؛ اما ناگهان باران شدیدی شروع به بارش کرد و همراه آن مه غلیظی که ماشین را بلعید. مسیر پیشرو تاریک بود و ناپیدا. پس ایستادند و صبر کردند تا باران تمام شود؛ اما تمام نشد. تمام نشد و آنها را به کام مرگ سر میداد. سردی هوا هم اعصاب را متشنجتر میکرد.
بالاخره تصمیم گرفتند حرکت کنند و به خانه ب گرند که ای کاش هیچ وقت چنین کاری نمیکردند. ماشین به آرامی حرکت میکرد و ترس وجود همه مسافران بینوا را فرا گرفته بود.
ماشین کامیون بزرگی که به سمت آنها میآمد امید ترسشان را بیشتر کرد. ناگهان با کاری که مهشید کرد همه چیز خراب شد. همه به سمت مهشید برگشتند که خودش را از صندلی عقب به جلو رسانده بود و جهت فرمان را تغییر داده بود. همه به جز بردیا که از شدت خستگی خوابش برده بود، کار از کار گذشته بود و فرصت هر واکنشی را از آنها ستانیده بود. ماشین از روی جادههای پیش در پیچ کوهستانی تغییر مسیر داده و از دره به پایین پرتاب شد. اهورا قبل سقوط ماشین همه را از ماشین به بیرون هل داد، اما هر کاری کرد نتوانست کمربند ایمنی سهیلا را باز کند. تصویر عجز و التماس سهیلا برای نجاتش برای همیشه در وجود و قلب اهورا نقش بست و عذاب وجدانی که هر روز، هر دقیق، هر ثانیه وجودش را به آتش میکشید؛ اما او هم مثل همهیانسانهای دیگر از روی غریضه برای نجات خود کوشید و زندگی خود را انتخاب کرد و از ماشین خود را به بیرون پرتاب کرد.
چند دقیقه بعد صدای فرو ریختن صخرهای بزرگ سنگی و صدای انفجار مهیبی گوشهایش را کر کرد. انفجاری که صدای فریادها زجهها و التماس های سهیلا قبل از آن گوش فلک را کر کرده بود. یادش میآید بعد آن ماجرا چگونه بردیا کینه به دل گرفته بود و از هر راهی برای ضربه زدن به او استفاده میکرد؛ از هر راهی! آن هم بردیایی که تا قبل از آن برادریشان را کل شهر میدانستند.
با صدای بوقها که هر لحظه نزدیکتر میشدند به خود آمد و در لحظه آخر قبل از برخورد کامیون با بدنش خود را از مسیر آن کنار کشید. نفس نفس زنان روی آسفالتها افتاد و زمین سرد را چنگ زد.
بعد دقایقی یاد کیف پول پیرمرد افتاد. تصمیم گرفت آن را باز کند شاید نشانی از پیرمرد بیابد. کیف را که باز کرد تکه کاغذی را دید که رویش نوشته بود:
- نیک سلطانی فردا ساعت ده به این آدرس بیا.
یعنی چه؟ پیرمرد از قصد با او همراه شده بود؟ این موضوع را نمیفهمید و باید سریعتر به واقعیت ماجرا پیمیبرد. با تاکسی تلفنی خود را به خانه رسانید و به خواب عمیقی فرو رفت.
چند صباحی به همین منوال گذشت. سرما تا مغز استخوانش رسوخ کرده بود و چون گرگی مکار که در کمین طعمه خود در سکوت به سر میبرد؛ او را تا مرز سرمازدگی هل میداد. از دور پیرمردی را دید که با گاری کهنه و زوار در رفتهاش به سوی او میآمد. ریشهای بلند و لباسهای پینهدوز شدهاش او را به یک فقیر به تمام معنا مبدل کرده بود.
چرخهای گاری که به سختی روی ماشههای ریز و درشت کنار خیابان کشانیده میشد درست روبروی پای او از حرکت ایستاد. نیک با تعجب سر بلند کرد و پیرمرد را که به او خیره شده بود از نظر گذراند. پیرمرد کاسهای از گوشه گاری برداشت و لبوهای داغ را داخلش ریخت و به طرف پسر روبرویش که از سرما رو به موت بود دراز کرد. نیک با تعلل کاسه را گرفت و نگاهش را به لبوهای سرخ و داغ داخل کاسه پلاستیکی دوخت. از طرفی نمیخواست ریسک کند و از طرفی سرمای هوا و از طرفی دیگر گرسنگی که از صبح متحمل شده بود باعث شد که شروع به خوردن کند. پیرمرد با لبخند جوان روبرویش را نگاه کرد و از او دور شد.
نیک بعد تمام کردن لبوهای خوش طعم سرش را بلند کرد تا پولش را با پیرمرد حساب کند؛ اما خبری از پیرمرد نبود، گویی هیچ وقت پیرمردی نبوده. گیج و مستأصل زمین پیش رویش را نگاه کرد. کیف پول پیرمرد افتاده بود. به سرعت کیف پول را برداشت و از همان مسیری که احتمال میداد پیرمرد رفته باشد حرکت کرد تا شاید بتواند کیف پول را به پیرمرد بیچاره برساند.
هنوز چند قدمی نرفته بود که با صدای بوق های متمادین کامیونی روبرو شد که از پشت سر، به او نزدیک میشد.
درست مثل همان شب بود، بدنش روی زمین و در زمان حال؛ اما روحش در گرداب خاطرات سهمگین گذشته شناور شده بود. یادش میآمد که با اهورا و سهیلا و بردیا و مهشید داخل ماشین نشسته بودند. مثل همیشه، اکیپ همیشه صمیمی رفیقان سلطانی به جز مهشیدی که به زور خود را همراه آنها کرده بود.
قرار بود آن شب به یکی از شهربازیهای بزرگ اطراف تهران بروند و خوش بگذرانند؛ اما خوش گذشتنی که آخرش تبدیل به عزا شد.
همه مشغول صحبت بودند و آهنگ ملایمی که فضای ماشین را صمیمیتر میکرد؛ اما ناگهان باران شدیدی شروع به بارش کرد و همراه آن مه غلیظی که ماشین را بلعید. مسیر پیشرو تاریک بود و ناپیدا. پس ایستادند و صبر کردند تا باران تمام شود؛ اما تمام نشد. تمام نشد و آنها را به کام مرگ سر میداد. سردی هوا هم اعصاب را متشنجتر میکرد.
بالاخره تصمیم گرفتند حرکت کنند و به خانه ب گرند که ای کاش هیچ وقت چنین کاری نمیکردند. ماشین به آرامی حرکت میکرد و ترس وجود همه مسافران بینوا را فرا گرفته بود.
ماشین کامیون بزرگی که به سمت آنها میآمد امید ترسشان را بیشتر کرد. ناگهان با کاری که مهشید کرد همه چیز خراب شد. همه به سمت مهشید برگشتند که خودش را از صندلی عقب به جلو رسانده بود و جهت فرمان را تغییر داده بود. همه به جز بردیا که از شدت خستگی خوابش برده بود، کار از کار گذشته بود و فرصت هر واکنشی را از آنها ستانیده بود. ماشین از روی جادههای پیش در پیچ کوهستانی تغییر مسیر داده و از دره به پایین پرتاب شد. اهورا قبل سقوط ماشین همه را از ماشین به بیرون هل داد، اما هر کاری کرد نتوانست کمربند ایمنی سهیلا را باز کند. تصویر عجز و التماس سهیلا برای نجاتش برای همیشه در وجود و قلب اهورا نقش بست و عذاب وجدانی که هر روز، هر دقیق، هر ثانیه وجودش را به آتش میکشید؛ اما او هم مثل همهیانسانهای دیگر از روی غریضه برای نجات خود کوشید و زندگی خود را انتخاب کرد و از ماشین خود را به بیرون پرتاب کرد.
چند دقیقه بعد صدای فرو ریختن صخرهای بزرگ سنگی و صدای انفجار مهیبی گوشهایش را کر کرد. انفجاری که صدای فریادها زجهها و التماس های سهیلا قبل از آن گوش فلک را کر کرده بود. یادش میآید بعد آن ماجرا چگونه بردیا کینه به دل گرفته بود و از هر راهی برای ضربه زدن به او استفاده میکرد؛ از هر راهی! آن هم بردیایی که تا قبل از آن برادریشان را کل شهر میدانستند.
با صدای بوقها که هر لحظه نزدیکتر میشدند به خود آمد و در لحظه آخر قبل از برخورد کامیون با بدنش خود را از مسیر آن کنار کشید. نفس نفس زنان روی آسفالتها افتاد و زمین سرد را چنگ زد.
بعد دقایقی یاد کیف پول پیرمرد افتاد. تصمیم گرفت آن را باز کند شاید نشانی از پیرمرد بیابد. کیف را که باز کرد تکه کاغذی را دید که رویش نوشته بود:
- نیک سلطانی فردا ساعت ده به این آدرس بیا.
یعنی چه؟ پیرمرد از قصد با او همراه شده بود؟ این موضوع را نمیفهمید و باید سریعتر به واقعیت ماجرا پیمیبرد. با تاکسی تلفنی خود را به خانه رسانید و به خواب عمیقی فرو رفت.
آخرین ویرایش: