اتمام یافته داستانک شهربند | ریحانه اکبریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
در میان افکار پریشان و نابه سامانش غرق بود و از دنیای پیرامون خود غافل؛ تنها جایی به خود آمد که تاریکی و سرمای سوزناک شب پوستش را می‌خراشید و نور کم چراغ‌های قدیمی چشمانش را می‌آزارد. با قیافه‌ای درهم زیپ سویشرت را تا زیر چانه‌اش بالا می‌کشد و با خشم مخربی که روح و روان لطیفش را به بازی می‌گرفت. روی جدول سرد کنار خیابان نشست و سرش را میان دو دستش گرفت و به باعث و بانی این مصیبت لعنت گفت.

چند صباحی به همین منوال گذشت. سرما تا مغز استخوانش رسوخ کرده بود و چون گرگی مکار که در کمین طعمه خود در سکوت به سر می‌برد؛ او را تا مرز سرمازدگی هل می‌داد. از دور پیرمردی را دید که با گاری کهنه و زوار در رفته‌‌اش به سوی او می‌آمد. ریش‌های بلند و لباس‌های پینه‌دوز شده‌اش او را به یک فقیر به تمام معنا مبدل کرده بود.
چرخ‌های گاری که به سختی روی ماشه‌های ریز و درشت کنار خیابان کشانیده می‌شد درست روبروی پای او از حرکت ایستاد. نیک با تعجب سر بلند کرد و پیرمرد را که به او خیره شده بود از نظر گذراند. پیرمرد کاسه‌ای از گوشه گاری برداشت و لبوهای داغ را داخلش ریخت و به طرف پسر روبرویش که از سرما رو به موت بود دراز کرد. نیک با تعلل کاسه را گرفت و نگاهش را به لبوهای سرخ و داغ داخل کاسه پلاستیکی دوخت. از طرفی نمی‌خواست ریسک کند و از طرفی سرمای هوا و از طرفی دیگر گرسنگی که از صبح متحمل شده بود باعث شد که شروع به خوردن کند. پیرمرد با لبخند جوان روبرویش را نگاه کرد و از او دور شد.

نیک بعد تمام کردن لبوهای خوش طعم سرش را بلند کرد تا پولش را با پیرمرد حساب کند؛ اما خبری از پیرمرد نبود، گویی هیچ وقت پیرمردی نبوده. گیج و مستأصل زمین پیش رویش را نگاه کرد. کیف پول پیرمرد افتاده بود. به سرعت کیف پول را برداشت و از همان مسیری که احتمال می‌داد پیرمرد رفته باشد حرکت کرد تا شاید بتواند کیف پول را به پیرمرد بیچاره برساند.

هنوز چند قدمی نرفته بود که با صدای بوق های متمادین کامیونی روبرو شد که از پشت سر، به او نزدیک می‌شد.

درست مثل همان شب بود، بدنش روی زمین و در زمان حال؛ اما روحش در گرداب خاطرات سهمگین گذشته شناور شده بود. یادش می‌آمد که با اهورا و سهیلا و بردیا و مهشید داخل ماشین نشسته بودند. مثل همیشه، اکیپ همیشه صمیمی رفیقان سلطانی به جز مهشیدی که به زور خود را همراه آن‌ها کرده بود.
قرار بود آن شب به یکی از شهربازی‌های بزرگ اطراف تهران بروند و خوش بگذرانند؛ اما خوش گذشتنی که آخرش تبدیل به عزا شد.

همه مشغول صحبت بودند و آهنگ ملایمی که فضای ماشین را صمیمی‌تر می‌کرد؛ اما ناگهان باران شدیدی شروع به بارش کرد و همراه آن مه غلیظی که ماشین را بلعید. مسیر پیش‌رو تاریک بود و ناپیدا. پس ایستادند و صبر کردند تا باران تمام شود؛ اما تمام نشد. تمام نشد و آنها را به کام مرگ سر می‌داد. سردی هوا هم اعصاب را متشنج‌تر می‌کرد.

بالاخره تصمیم گرفتند حرکت کنند و به خانه ب گرند که ای کاش هیچ وقت چنین کاری نمی‌کردند. ماشین به آرامی حرکت می‌کرد و ترس وجود همه مسافران بی‌نوا را فرا گرفته بود.
ماشین کامیون بزرگی که به سمت آن‌ها می‌آمد امید ترسشان را بیشتر کرد. ناگهان با کاری که مهشید کرد همه چیز خراب شد. همه به سمت مهشید برگشتند که خودش را از صندلی عقب به جلو رسانده بود و جهت فرمان را تغییر داده بود. همه به جز بردیا که از شدت خستگی خوابش برده بود، کار از کار گذشته بود و فرصت هر واکنشی را از آن‌ها ستانیده بود. ماشین از روی جاده‌های پیش در پیچ کوهستانی تغییر مسیر داده و از دره به پایین پرتاب شد. اهورا قبل سقوط ماشین همه را از ماشین به بیرون هل داد، اما هر کاری کرد نتوانست کمربند ایمنی سهیلا را باز کند. تصویر عجز و التماس سهیلا برای نجاتش برای همیشه در وجود و قلب اهورا نقش بست و عذاب وجدانی که هر روز، هر دقیق، هر ثانیه وجودش را به آتش می‌کشید؛ اما او هم مثل همه‌ی‌انسان‌های دیگر از روی غریضه برای نجات خود کوشید و زندگی خود را انتخاب کرد و از ماشین خود را به بیرون پرتاب کرد.

چند دقیقه بعد صدای فرو ریختن صخره‌ای بزرگ سنگی و صدای انفجار مهیبی گوش‌هایش را کر کرد. انفجاری که صدای فریادها زجه‌ها و التماس های سهیلا قبل از آن گوش فلک را کر کرده بود. یادش می‌آید بعد آن ماجرا چگونه بردیا کینه به دل گرفته بود و از هر راهی برای ضربه زدن به او استفاده می‌کرد؛ از هر راهی! آن هم بردیایی که تا قبل از آن برادریشان را کل شهر می‌دانستند.

با صدای بوق‌ها که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدند به خود آمد و در لحظه آخر قبل از برخورد کامیون با بدنش خود را از مسیر آن کنار کشید. نفس نفس زنان روی آسفالت‌ها افتاد و زمین سرد را چنگ زد.

بعد دقایقی یاد کیف پول پیرمرد افتاد. تصمیم گرفت آن را باز کند شاید نشانی از پیرمرد بیابد. کیف را که باز کرد تکه کاغذی را دید که رویش نوشته بود:
- نیک سلطانی فردا ساعت ده به این آدرس بیا.
یعنی چه؟ پیرمرد از قصد با او همراه شده بود؟ این موضوع را نمی‌فهمید و باید سریع‌تر به واقعیت ماجرا پی‌می‌برد. با تاکسی تلفنی خود را به خانه رسانید و به خواب عمیقی فرو رفت.
 
آخرین ویرایش:
روز بعد ساعت ۸:۳۰ صبح

با آلارم ساعت پلک‌های سنگین شده‌اش را گشود و با چهره‌ای سراسر پر شده از اخم کاغذ مرموز را برداشت و دوباره خواندش. ممکن بود یک تله باشد؛ اما از طرفی کنجکاوی‌اش برای رفتن تحریکش می‌کرد. بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن با خودش تصمیم گرفت به آن مکان برود. از روی تخت پایین آمد و به آشپزخانه رفت و کمی قهوه تلخ درست کرد و نوشید. با نگاهی گذرا آشپزخانه را از نظر گذراند، همه ظرف‌ها نشسته و کثیف داخل سینک رها شده، جعبه پیتزایی که دو شب پیش خورده بود روی میز ناهار خوری رها شده و... .
اگر مادرش آن‌جا را می‌دید بی‌شک زنده‌اش نمی‌گذاشت، از بچگی شلخته و بی‌نظم بود و مایه عذاب مادر بیچاره‌اش.

نگاهش که به ساعت افتاد؛ قهوه داغ داخل دهانش ریخت و سوزاند. سریع کمی شکر از داخل یکی از کابینت‌ها بیرون کشید و داخل دهانش ریخت. بی‌توجه به سوزش دهانش داخل اتاق خوابش پرید و هر چه دم دستش بود را پوشید. در لحظه آخر به خود در آینه نگاهی انداخت و از دیدن ظاهری که برای خود ساخته بود دهانش باز ماند و به خنده افتاد. پیراهن چروکیده قهوه‌ای با کت نو نقره‌ای و شلوار کردی و جوراب‌های لنگه به لنگه چه شود. سریع لباس‌هایش را با یک پیراهن و شلوار خاکستری اسپرت تعویض کرد و بعد برداشتن کلید ماشین از خانه بیرون آمد.

ماشین دویست و شش نقره‌ای اش را روشن کرد و به سمت مقصد به راه افتاد. آهنگی روشن کرد و با استرس پایش را روی پدال گاز فشرده و سرعت را زیاد کرد.

***

بی معرفت سلام.
از چی ناراحت شدی، خب می‌گفتی یک کلام.
آخه معلومه کجایی من که همین ورام؟
بی تو پر میشه لحظه‌هام،

میگی ساده
میگی عاشق زیاده
یکی هست که بخوادت،
نمی‌دونم که این حرف‌ها رو کی یاد تو داده؟
عشق مگه شوخیه اِنقدر
که یادت رفته راحت
یه روزی بی‌خبر نمی‌شدیم از هم یه ساعت... .
( بی معرفت سلام_ سروش فرهمند)

***

بالاخره بعد نیم ساعت به محل مورد نظر رسید. برای یکی از دوستانش پیامی نوشت و زمان‌بندی کرد تا چند ساعت دیگر اگر بلایی سرش آوردند برایش ارسال شود تا شاید بتوانند نجاتش دهند. به ساختمان پیش‌رویش نگاهی انداخت. ساختمانی آپارتمانی نو با شش طبقه. تقریباً به جز چند ساختمان نیمه کاره اطرافش چیزی دیده نمی‌شد و این یعنی خبری از کمک نبود.

جلو رفت و زنگ در را زد. بعد چند دقیقه در باز شد و نیک به سمت داخل حرکت کرد. روی کاغذ نوشته شده بود طبقه سوم واحد دوم. با آسانسور خود را به آنجا رساند و در زد. بعد چند دقیقه در باز شد و چهره پسرک کوچکی پیش رویش نمایان. پسرک موفرفری که می‌خورد پنج شش سال بیشتر نداشته باشد.
- سلام عمو.
این گل پسر چه شیرین زبان بود. جلویش زانو زد و دستی به موهای فرفری بامزه‌اش کشید و گفت:
- سلام گل پسر، خوبی؟ بابا بزرگت این‌جا است؟
- آره خوبم، بابا بزرگم اینجا نیست که، گفتند رفته سفر پیش خدا.
- آهان گل پسر پس اشتباه اومدم. خداحافظ خوشگل عمو.
این را گفت و خواست برود که دستش از پشت کشیده شد و داخل خانه افتاد. با تعجب برگشت و به سیل افرادی که داخل خانه به سر می‌بردند نگاهی انداخت.
همه‌ی همکار‌هایش اینجا چه می‌کردند؟ ماتم زده بود و با دهانی باز به آن‌ها که با لبخند نگاهش می‌کردند نگریست.
دستی روی شانه اش نشست. سرش را برگرداند و سرهنگ نوری را دید. سرهنگ هم اینجا بود؟ اینجا چه خبر بود؟
- سلام سرهنگ!
جمع از لکنت زبان نیک به قهقهه افتادند. آن هم نیکی که میان همکار‌هایش از نظر باهوشی نخبه بود و چند ساعت متوالی می‌توانست بدون مکث صحبت کند و نقشه‌ها را بازگو.
سرهنگ با صدایی که از خنده می‌لرزید، گفت:
- بالاخره ما این روی سرهنگ نیکم داریم می‌بینیم.

نیک که دید خیلی گند زده به خود آمد و محکم ایستاد و احترام نظامی داد. قهقهه‌های جمع تمام شد و فقط صدای خنده‌های ریزی از گوشه‌‌کنار به گوش می‌رسید.

- دوباره شدی همون نیک جدی و اخمو که نمیشه با یه مَن عسل خوردت؛ خب سرهنگ به نظرت چرا اینجایی؟
- راستش نمی‌دونم چرا؛ فقط می‌دونم که حتما خیلی مهم بوده که با این روش من رو کشوندین اینجا.

- درست حدس زدی. ما چند وقته یه باندی رو تحت نظر گرفتیم و تازه داشتیم مدارک و اسناد مهمی به دست می‌آوریم ولی تو داشتی کارمون رو خراب می‌کردی، برای همین کشوندیمت اینجا چون تحت نظر بودی.

- میشه بگین من چکار کردم که داشتم نقشه شما رو خراب می‌کردیم؟
- رییس باند یکی هست که تو داری خیلی پاپیچش میشی، می‌شناسیش؛ بردیا.
- نه!؟
- متاسفانه، بله.
- یعنی... .
- درسته، مهشید از افراد بردیا است و اون تصادف هم کار بردیا بود، نه اهورا.
- اما... اما بردیا بخاطر همین تصادف و مرگ نامزدش می‌خواست از اهورا انتقام بگیره؟! شما می‌گین بردیا خودش نامزدش رو کشته؟
- دقیقاً، سهیلا فقط یه مهره بود برای نزدیک شدن به اهورا که بعد سوختنش کنار گذاشته شد.
- یعنی هدف اصلی اهورا بوده؟ چرا؟
- دقیقاً؛ چون اهورا به بردیا شک کرده بود و بعد تعقیبش تا یکی از سوله‌های بردیا فهمیده بود که بردیا چکاره است و زیر و بمش رو درآورده بود. بخاطر همین بردیا می‌‌خواست به هر روشی بکشتش.



- اما... من تو شوکم!
همه ساکت شدند و صبر کردند تا آرام شود.
 
آخرین ویرایش:
پسرک موفرفری جلو می‌آید و با لبخند نگاهش می‌کند.

- عمو، تو چرا این‌قدر قدت درازه؟
نیک با دهان باز پسرک پررو را نگاه می‌کند که در کمال گستاخی برایش ابرو بالا می‎اندازد و شکلک در می‌آورد. از گستاخی پسرک خنده‌اش می‌گیرد.
- ببینم عمو جون اسمت چیه شما؟
پسر پشت چشمی نازک می‌کند و همزمان با نشاندن اخم میان دو ابرویش می‌گوید:
- اول به من نگو عمو، من عموی تو نیستم آقا؛ دوم بابام گفته اسمم رو به غریبه‌ها نگم.
- خب بابات کیه که همچین پسر حرف گوش کنی داره؟
- بابام ایشونه.
پسرک این را می‌گوید و انگشت اشاره‌اش را به سمت سرهنگ نوری دراز می‌کند. پس پسرک، پسر سرهنگ بود. لبخند روی لبان سرهنگ نمایان می‌شود و پسر شیرین زبانش را به آغو*ش می‌کشد و پیشانی‌اش را می‌بوسد.
- گل پسر بابا؛ این آقا غریبه نیست، ایشون عموته پسرم پس اسمت رو بهش بگو.
پسرک پیش می‌آید و مثل مردان بزرگ سینه سپر می‌کند و با صدای بلند می‌گوید:
- مازیار هستم، مازیار نوری؛ تقریبا شش سالمه و می‌خوام بزرگ شدم مثل پدرم یک سرهنگ بشم تا بتونم با گیرانداختن و شکست دادن خلافکارها به مردم کمک کنم.
نیک دستی بر موهای فر شده پسرک می‌کشد و با مهربانی می‌گوید:
- آفرین گل پسر که همچین هدف ارزشمندی داری. منم نیکم، نیک سلطانی، می‌تونی عمو صدام کنی از این به بعد.
- باشه عمو جون.
نیک به سمت سرهنگ برمی‌گردد و با چهره‌ای جدی می‌پرسد:

- کی عملیاته سرهنگ؟
- همین امشب.
- نقشه چیه؟
- قراره مازیار بره داخل مخفیگاه بردیا و خودش رو پیک معرفی کنه. هر وقت در باز شد همه می‌ریزیم داخل و یکی یکی از بین می‌بریمشون تا بردیا رو بگیریم.
- اما چرا مازیار؟ خطرناکه برای این بچه. ممکنه بلایی سرش بیاد و از یه طرف دیگه چرا باید در رو برای یه پیک باز کنند؟
- ما از قبل یه برنامه ریختیم و فهمیدیم که بردیا منتظر یه بسته است که قرار بوده امشب توسط یه بچه بهش برسه، پس ما هم از مازیار استفاده می‌کنیم. نگران نباش، مازیار آموزش‌های ویژه دیده برای این موقعیت.
- چطور؟ آخه... اون...
- با سن کمش ولی استعداد زیادی داره توی این کار پس نگران نباش.


***

چند ساعت بعد_ جنوب تهران_ مخفی‌گاه بردیا

مازیار لباس های مخصوص را روی جلیقه ضد گلوله می‌پوشد و بسته توخالی را زیر بغلش می‌زند. پسرک جسور بود، خیلی جسور. وقتی هم ‌سن و سال‌هایش مشغول تماشای برنامه کودک بودند او مشغول شکست خلاف‌کارها بود. از نظر نیک، مازیار آینده روشنی در پیش داشت. همه جلیقه‌ها را پوشیده و مسلح شده بودند. با اشاره سرهنگ عملیات شروع شد و مازیار به سمت خانه متروکه روبرویش حرکت کرد. هوا تاریک شده بود و سوز سرما بر بدنشان چنگ می‌انداخت. مازیار چند تقه به در زوار در رفته پیش رویش زد و منتظر شد. خانه‌ای که نه زنگ داشت و نه حتی پاره‌ای آجر. هیچ‌کس باورش نمیشد که این خانه مخفیگاه خلافکارهایی چون بردیا باشد. این خانه را با تلاش چندم ماهه یافته بودند و نمی‌توانستند به راحتی از دستش بدهند.
بعد از چند دقیقه در باز شد و چهره مردی هویدا، کردی تقریبا سی ساله با سری کچل و زخم صورتی عمیق. بسته را از مازیار گرفت و خواست در را ببندد که نیک با ضربه‌ای به ناحیه گیج‌گاهش بی‌هوشش کرد. مازیار عقب ایستاد و نیروها یکی یکی و بی‌سر و صدا وارد شدند. چند نفر بعدی هم از راه بی‌هوشی کنار رفتند؛ اما یکی از ان‌ها متوجه نیروهای پلیس شد و با تیر هوایی دوستانش را خبر کرد. چند دقیقه بعد آن خانه مبدل به میدان تیر و تفنگ می‌شود. بعد چند ساعت درگیری بالاخره نیروهای نیک برنده این میدان می‌شوند و همه دستگیر می‌شوند. همه به جز خود بردیا. نیک شنیده بود که بردیا بعد کشتن اهورا ناپدید شده پس باید همین دور و اطراف پنهان شده باشد.

با دیدن سایه‌ای پشت درختان آخر باغ به سرعت به همان سمت روانه شد. درست حدس زده بود، بردیا بود که سعی داشت از در پشتی باغ فرار کند؛ اما قبل رسیدن به در خروج نیک با کلتش تیری به پایش شلیک کرد و بردیا روی خاک های‌سرد باغ افتاد. در حالیکه از درد به خود می‌پیچید با نفرت به نیک نگریست. نه، او هیچ وقت گیر نمی‌افتاد، هیچ وقت. نیک جلو آمد که به دستان مرد نفرت‌انگیز روبرویش دستبند بزند.
- می‌دونی نیک قانون من چیه؟ من بردیا هیچ وقت گیر نمی‌افتم، حتی به قیمت جونم.
قبل از هر واکنش نیک دستان بردیا بالا آمد و کلت را داخل دهانش هل داد و در برابر چشمان از حدقه بیرون زده نیک و در حالیکه پوزخندی عمیق بر لبانش نقش بسته بود شلیک کرد. بردیا مرد! با دستان خودش، خودش را کشت.

سربازان جلو آمدند و جسد را بردند. نیک سوار ماشین سرهنگ شد. بدنش به رعشه افتاده بود، باورش نمیشد به همین سادگی، بدون دادن هیچ تاوانی مرده باشد! با نشستن دستان سرهنگ روی شانه‌اش به خود می‌آید.

- خب سرهنگ نیک سلطانی واقعا توی این عملیات خیلی کمک کردی، پس منم برات که سوپرایز دارم.
- سوپرایز؟ چه سوپرایزی؟
لبخند روی لبان سرهنگ پر رنگ‌‍تر می‌شود و می‌گوید:
- خودت به زودی می‌فهمی پسرجون، عجله نکن.

***

چند ساعت بعد

نیک با تعجب به اتاق روبرویش نگاه می‌کند. اتاقی که سرهنگ گفته بود کسی داخلش هست که خیلی وقت است منتظر آمدنش است. نگاهی به پشت سرش می‌اندازد، سرهنگ با لبخند او را به سمت اتاق هدایت می‌کند. در که باز می‎شود با مردی روبرو می‌شود که پشت به او روی صندلی چرخ داری نشسته و به بیرون زل زده است. مردی که از پشت سر نمی‌توانست تشخیص‌اش بدهد.
به آرامی جلو می‌رود و پشت سر مرد مرموز می‌ایستد. مرد سرش را برمی‌گرداند و با لبخند نگاهش می‌کند. بدنش خشک شده و یارای حرکت را ندارد. این ممکن نیست! به سختی و با صدایی که از اعماق چاه بیرون می‌آید می‌گوید:
- اهورا... تو... زنده‌ای؟
اهورا با لبخند ویلچر را به جلو هل می‌دهد و برادرش را به آغو*ش می‌کشد. دستان نیک محکم دور کمرش حلقه می‌شوند و برادرش را به آغو*ش می‌کشد. اشک‌هایش روی موهای اهورا می‌ریزند و صدای هق هق‌اش بلند می‌شود. برادرش زنده بود!
بعد رفع دلتنگی سرهنگ وارد اتاق می‌شود و با لبخند می‌گوید:
- این هم سوپرایز من نیک خان سلطانی.
- اما... سرهنگ چطور؟
- اهورا از همون اول که به اشتباه به زندان انداخته شده بود با ما بود و اطلاعات به ما می‌داد. اون شب که بردیا به قصد کشت اومده بود توی سلولش در واقع اهورا نمرد فقط بیهوش شد؛ اما ما برای در امان ماندنش مجبور شدیم بگیم که مرده تا بردیا خیالش راحت بشه. بعد از اون هم همین جا نگه داشتیمش تا همین الان که تو پیشش هستی.
- اما... پاهاش؟
- اثر شکه، به زودی خوب میشه.
سرهنگ از اتاق بیرون رفت و دو برادر باز هم در آغو*ش یکدیگر فرو رفتند.


پایان
1399/10/04
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
2A92BB8C-FD8E-4DBD-AD81-3081C724CA95.jpeg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا پایین