هر دو غم دارند؛
دریا و دلم را می گویم.
هر دو خروشانند؛
یکی از طوفان دریا
و دیگری از طوفان خاطرات.
شوری دریا
و شوری چشم مردم
که نخواستند ببینند،
عشق میانمان را
شوری چشمشان
دلمان را کور کرد.
چه شباهت عجیبی میان و شمع است.
مانند شمع روشن کردم دلت را
و گریستم و آب شدم.
ذره ذره چکیدم بر
ظرف زیر پاهایم
تو خاموشم کردی
و من
از آب شدن متوقف شدم
سرد شدم،
دیگر آن منِ سابق نشدم؛
اشک هایم خشک شدند.
قلبم یخ زد
و مرده ای متحرک شدم.
میترسم...
میترسم از آن روزی که
چشم در چشم تو
و دست در دست او
ببینمتان
سخت است...
سخت است که خنده هایت برای کسی باشد که من نیست
برای اویی باشد که من نیستم
و اینها
نمک می شود بر زخمم
و درد می شود بر دردم.
آتشی در وجودم برپا کرده ام
که خود می دانم گرمایش را
شعله ی پر فروزش را
و آتشی که زده بر جانم
سوزانده اعماقش را
و دریده احوالات خوشم را
در پس نقابم
گرگی پنهان
و احوالی ناپیدا
تو هیچگاه نفهمیدی؛
شاید فهمیدی و نخواستی،
به رویت بیاوری.
شاید هم فهمیدی و
شخص دیگری را زیر سر داشتی.
فهمیدن و نفهمیدنت،
دیگر برایم معنا ندارد.
حالا که دیگر رفتی
و قلبم را
زیر پاهای سنگین حرف هایت، لگدمال کردی.
حالا که
دستان بی رحم دلت را،
بر دور گردنم پیچیدی
و جانش را گرفتی.