–سلام!
دستهایِ معصومِ آشنا با
نخِ بادبادکهایِ مقوایی
قایقهایِ کاغذی شناور در آبگیر
قندیلهایِ یاقوتیِ آویزان از تاک
و پنجره هایِ باز
تا شریانِ خانه شود پُر از
ریزشِ گُرگُر تکه هایِ نور
و بویِ بهارنارنج
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سلام!
دستهایِ کوچکِ نوازشگرِ
گلهایِ اقاقیای سفیدِ باغچه
و گیلاسهایِ سرخِ اشتیاق.
مسافر، منتظرِ بدرقه است!
آب هم،
-در کاسه یِ گِلیِ لَبِ حوض-
تا بگویید: به اُمیدِ دیدار!
و پلکهایِ نازکِ سنگین
از هجومِ خوابِ رنگین
تا دانه دانه
بشمرید ستاره ها را
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
–سلام!
اَشکهایِ همزادِ باران
گیسوهایِ درهم و تابدار
-معشـ*ـوقه هایِ چنگِ نسیمِ بی قرار-
سکه هایِ نقره ایِ رقصان
بَر جبینِ دخترکانِ ایلیاتی
-گُلدُخت و گُلچهره و گُلپاره و گُلنار-
و انگشتهایِ بازیگوشِ خاک آلود
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
– سلام!
آیینه یِ میناکاریِ احساسِ بی زنگار
و اندیشه یِ پاک از غبارِ پندار
که می فهمد
سرخیِ ریخته بَر گونه هایِ خیسِ پدر
وقتی که می آید دستِ خالی از دَر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
و لغزش:
ریختنِ لیوانِ آب، تویِ برکه یِ نیلیِ قالی
خط خطی کردنِ گُلهایِ کاشی
دست چین کردنِ میوه هایِ کالِ سَردرختی
یا پَراندن همسایه از لانه یِ خوابِ نیمروزی
در هیاهویِ
قایم موشک
و لِی لِی
و تاب بازی
بَر طنابِ بسته به گَردنِ کُلُفتِ چنار.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پروانه هایِ رٶیا
رهایِ رها
از تنهاییِ پیله ها
پَر می زنند
تا قصرِ بلندِ آرزوها
و می نشینند
بَر چهره یِ گُلگونِ
سلحشورِ سوار بَر اسبِ سپید یالِ بادپیما.

دَر دشتِ واژه ها،
دروغ را
زمستان زده
و شکوفه هایِ مهربانی
می سرایند چکامه یِ
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
و صبر،
صدای کِشدار جاری دَر
تَک تَکِ ثانیه هایِ بی تشویش
تیک تاکِ مُطَنطَنِ عقربه هایِ ساعتِ دیواری
و جرینگ جرینگِ اَلنگوهایِ مسیِ فیروزه کوبی.

و پرسش از زندگی:
فرشته ها کجا هستند؟
پرستوها کِی برمی گردند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سایۀ شب
بر سقف پوسیدۀ شهر
ریخته،
و من،
خسته از
هیاهویِ پوچِ
سیه سایه هایِ شب زده
که، در این زمانِ زنگ زده،
بسان آونگِ ساعتِ دیواریِ قدیمی
از این کوچه و خیابان
به آن کوچه و خیابان
می آمدند، می رفتند،
می آمدند، می رفتند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مَـهـوا

مدیر بازنشسته
نویسنده رسمی ادبیات
مدیر بازنشسته
فرشته زمینی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
5,841
پسندها
پسندها
6,448
امتیازها
امتیازها
293
سکه
93
سَر نهادم
به خلوتِ بیابان،
به کُنجِ کویرِ وجود.
دریایِ تنهایی
موج می زد
در دلم؛
نورِ ماه
فواره می زد
در کویر
و بارانی از پولک هایِ نقره ای
فرومی ریخت بر تَرَک هایِ خاکِ خُشک
و می پاشید بر بیکرانگیِ فضا.
رد شد شهابی.
در تَهِ خاموشیِ شب،
دخترکی روسری قهوه ای،
از نردبانِ آسمان
رفت بالا
و چید
سیبِ ماه را.
-زمان اُفتاد
از تپش -
دلِ کویر از روز پُر
من از هیچ پُر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
خورشید نگاهت، گُل رخشان دل است
یاقوت برازنده ی دستان دل است


منظومه ی آن چشم غزلواره ی مس*ت
شیرین پر از عشوه ی دیوان دل است

سمیه صباح
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 1)
عقب
بالا پایین