من دوستشان دارم، از تمام وجودم به تمام کسانی که میشناسم بها میدهم... اما تا کی بیتوجهی و بیبیملاحضگی آنان را متحمل شوم؟ دیگر خیلی برای پیدا کردن آن دخترک دوست داشتنی قبل دیر شده است!
شبها بیصدا هستند... شبها سراسر پر از سکوت هستند و اما نه برای منی که حکم دیوانه بودنم کل شهر را برداشته است!
من در شب، صدای تنهایی خود را میشنوم که فریاد میزند این زجر را تمامش کنم!