شهر غمگین پارت اول
در جستجوی یک مکان برای آرامش هستم.دلم میخواد از خانه بیرون بروم وبه آسمان خیره شوم شاید حالم کمی بهتر شود.دست هایم را بر روی گوش هایم میگذارم،بعضی اوقات از شدت بغض دلم میخواد دیگرهیچ صدایی نشنوم .یا حداقل ،بتوانم در سکوت گریه کنم و به غصه های خودم فکر کنم.
از جایم بلند میشوم،لباس هایم را به تن میکنم.نمیدانم برای چه؟نمیدانم کجا میخواهم بروم؟برای چه میروم؟فقط میدانم که میخواهم حالم کمی بهتر شود...
کفش هایم را پا میکنم،دیگر مثل قبل حوصله ی انتخاب مدل لباس و کفش را ندارم!فقط میخواهم آرام باشم.قدم قدم به سوی پارکی که نزدیکمان است میروم،در گوشه ای مینشینم و به بازی بچه ها نگاه میکنم.با خودم به فکر فرو میروم که من هم در کودکی اینگونه شاد بودم؟یا اینکه مثل الان غمگین و افسرده؟!
دوباره بلند میشوم،انگار نشستن حال مرا بدتر میکند.قدم میزنم در کوچه پس کوچه های این شهر،آسمان تاریک و زمین پر از خاک است!برای چند لحظه می ایستم.
به آسمان نگاه میکنم،او هم مثل من غمگین است!ساختمان های شهر نمی گذارند که با او درد دل کنم.دلم میخواهد فقط به آسمان خیره شوم چون فقط در آنجاست که کمی حالم بهتر میشود!اما ساختمان های این شهر بزرگ نمیگذارند من به آرزوی خودم برسم!بغض دوباره گلویم را خفه میکند،به راه خودم ادامه میدم تا به خانه برسم.
به خانه که رسیدم،کسی نبود در را برایم باز کند.کسی نبود که وقتی دکمه ی آیفون را زدم،بپرسد کیستم؟ومن هم پشت آیفون با او کمی شوخی کنم......
درست مثل همیشه است،زندگیه یک نواخت!به زحمت کلید را از داخل کیفم پیدا میکنم و به داخل خانه میروم.لباس ها را از تنم در میاورم و دوباره گوشه ای از خانه مینشینم.حوصله ام سر رفته بود برای همین به سراغ کنترل تلوزیون رفتم،تلوزیون را روشن کردم وکانال ها را جابجا میکردم.تا اینکه به یک کانال رسیدم که مردمانی را نشان میداد که در قحطی و خشک سالی هستند،برای چند دقیقه آن مستند را تماشا کردم اما دوباره حوصله ام سر رفت و تلوزیون را خاموش کردم.
به سوی اتاقم میروم جعبه ای را از زیر تخت در می آورم،آری این جعبه ی تمام خاطرات کودکی من است.فقط.....فقط....چند سالی بود که میخواستم کودکی ام را فراموش کنم!چون من در کودکی پدر و مادرم را در تصادف از دست دادم،اما هیچ وقت کسی نتوانست جای آنها را برایم پر کند.در جعبه را باز میکنم،دفتری کهنه را میبینم که من در تمام سال هایی که در پرورش گاه بودم در آن مینوشتم.آن دفتر را بر میدارم،اشک از چشمانم سرازیر میشود!نمیدانم چرا؟ولی فکر کنم برای گذشته است.برگه های اول دفتر را باز میکنم از دست خطم معلوم است که عصبانی بودم از اینکه درآن مکان بودم،و فقط یک یا دو صفحه ی کامل نوشتم که من از همتون بدم میاد!
آره،هنوز هم همینه من از همه بدم میاد!وکسی هم نیست که نظرم رو تغییر بده.دوباره جعبه رو با ناراحتی سر جایش میگذارم و به داخل پذیرایی میروم.گوشیم را بر میدارم،اینترنت را روشن میکنم و داخل کانال ها میروم.معلوم نیست چند روز است که به گوشیم سر نزدم که اینقدر پیام جمع شده است؟؟!!