[اپیزود اول]
نمیشناسم.
(مکث)
خودم رو میگم! دوباره از روی تخت به سقف خیره شدم، مثل دیروز یا دیروزِ دیروز، یا... .
(سکوت)
تاجایی که یادم نمیاد، تاجایی که دیگه خودمم نمیشناسم. چشمهام رو میبندم، مثل هر وقت که مادرم میاد تا مجبورم کنه از اتاقم بیام بیرون، چشمهام رو میبندم تا مجبور نشم به خودم یادآوری کنم که تنهام، دردام رو به یاد بیارم. نمیخوام، راستش رو میخوای، نمیخوام که خودم رو به یاد بیارم؛ چون مزهی تلخِ زیر دندونهام، من رو یاد دردهایی میاندازه که باعث سکوتم میشن! نمیخوام خودم رو به یاد بیارم، مثل هر زمانی که دلم نمیخواد جلوی آینهی روبه روی تخت صورت افسرده و پژمردهام رو ببینم. دیگه حتی حوصله ندارم پاهام رو از روی تخت روی زمین بزارم، وقتی این کار رو میکنم زمین زیر پاهام انگار میلرزه، مثل قلبم که ناجور میزنه. تنهاییم مثل یه آدم با یه سایهی بزرگ میاد جلوی روم و با دندونهای ناهموارش بهم لبخند میزنه، با صدایی گرفته داد میزنه:
- بازنده.
و یه قهقههی دلخراش هم آخر هر حرفش میکشه، تنهاییم کوه میشه بالا میره بالا میره بالا میره، اونقدر که از ابرها میزنه بالا.
(پوزخند)
نه؛ من، با خوابیدن و بستن چشمها راحتترم. با نبود آدمای خسته و دردناکتر از خودم، با سکوت و ندیدن چهرههای ناراحت پشت لبخند؛ من راحتم، با خودم و یا حتی... با این تنهایی.