رمان ترجمه رمان از لوکوف با عشق| Fatemeh.m

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Fatemeh.m
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
مشاهده فایل‌پیوست 78180
نام رمان: از لوکوف با عشق

نام نویسنده: ماریانا زاپاتا
ژانر: عاشقانه
مترجم: @Fatemeh.m

ناظر: @آیلـی

خلاصه: اگر کسی از جاسمین سانتوس بخواهد که چند سال آخر زندگی خود را با یک کلمه توصیف کند، قطعاً یک کلمه‌‌ی چهار حرفی خواهد بود! پس از هفده سال و استخوان‌های شکسته‌ی بی‌شمار و وعده‌های شکست؛ او می داند که پنجره‌ی امیدش برای رقابت در اسکیت در حال بسته شدن است.
اما وقتی که پیشنهاد یک عمر زندگی از یک احمق متکبر می‌‌آید، او دهه‌‌ی گذشته را در رویا، درحال فشار دادن به یک اتوبوس درحال حرکت را در رویا گذرانده است. جاسمین ممکن است مجبور شود در همه چیز تجدید نظر کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DAC8B471-2654-4D79-B30A-774387F7ABF1.jpeg

مترجم عزیز، ضمن خوش‌‌آمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمانترجمه‌ شده‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه‌ی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.

قوانین تالار ترجمه

برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیت‌های شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست تگ‌‌ترجمه دهید.

درخواست تگ برای رمان در حال ترجمه

الزامی‌ست که هر ترجمه، توسط تیم نقد رمان‌های ترجمه شده؛ نقد شود! پس بهتر است که این تاپیک را، مطالعه کنید.

درخواست نقد برای رمان در حال ترجمه

برای درخواست طرح جلد رمان ترجمه شده بعد از 10 پارت، بایست این تاپیک را مشاهده کنید.

درخواست جلد

و زمانی که رمان ترجمه‌ی شده‌ی شما، به پایان رسید! می‌توانید در این تاپیک ما را مطلع کنید.

اعلام اتمام ترجمه

موفق باشید.

مدیریت تالار ترجمه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بخش اول

زمستان_بهار

۲۰۱۶

تا آن موقع پنج بار پشت سر هم تلاش کرده بودم. فهمیدم حالا باید رهایش کنم؛
حداقل برای آن روز.
اگر اشتباهم را نمی‌فهمیدم مجبور بودم دو ساعت از فردا را هم صرف این کار کنم. لعنت!
این دومین بار متوالی بود که نتوانسته بودم از پس آن پرش کوفتی بر بیایم.
روی باسنم چرخیدم و چپ شدم. برای چندمین بار بود که افتاده بودم. از ناامیدی آه کشیدم.
به سختی عصبانیتم را کنترل کردم. واقعاً می‌خواستم جیغ بزنم و سرم را به عقب برگردانم و رو به سقف شکلک در بیاورم. بلافاصله فهمیدم که تصمیمم یک اشتباه به تمام معنا بود. چون می‌دانستم چه چیزی به سقف آن ساختمان گنبدی شکل آویزان شده بود. بیشتر اوقات همان چیزی بود که در سیزده سال گذشته دیده بودم؛ بنر‌ها!
بنرهایی که به طاق آویخته شده بودند.
بنرهایی که اسم یک آدم کله خر روی همه‌شان نوشته شده بود. ایوان لوکوف، ایوان لوکوف، ایوان لوکوف! و باز هم ایوان لوکوف.
اسم‌های دیگری هم درست در کنار اسم او وجود داشت. روح‌های نگون بختی که او در چند سال گذشته با آن‌ها اجرا کرده بود.
ولی فقط اسم او برجسته بود و توجه من را به خود جلب می‌کرد. نه اینکه فامیلی‌اش مثل فامیلی یکی از آدم‌هایی بود که در این دنیا دوستش داشتم، نه! بلکه برای این بود که اسم کوچکش من را یاد شیطان می‌انداخت.
تقریباً شک نداشتم که والدینش او را یک راست از جهنم به فرزندخواندگی گرفته بودند.
ولی در آن لحظه هیچ چیز مهم نبود جز پرده‌هایی که آویزان شده بودند.
پنج بنر آبی رنگ، مسابقات ملی قهرمانی که او در آن‌ها برنده شده بود را جار می‌زدند. دو بنر قرمز برای دو مسابقه جهانی؛ دو بنر زرد برای هر مدال طلا؛ یک بنر نقره‌ای برای ثبت کردن تنها مدال نقره برای مسابقات قهرمانی جهان که در ورودی ساختمان به عنوان نشان آن پیروزی نصب کرده بودند.
خدا را شکر می‌کردم که برای هر جام و مسا‌بقاتی که او در طول آن سال‌ها در آن موفق شده بود بنری نصب نکرده بودند، وگرنه تمام سقف با رنگ‌های مختلف پوشیده می‌شد و احتمالاً من هر روز بالا می آوردم.
و همه‌ی این بنر‌ها...
حتی روی یک بنر هم اسم من نوشته نشده بود.
اهمیت نداشت که من چقدر سخت تلاش کرده بودم، چقدر تمرین کرده بودم، هیچ‌کدام برایم مهم نبود.
چون هیچ‌کس آدم‌های معمولی را به خاطر نمی‌آورد، مگر اینکه ایوان لوکوف باشی.
و من ایوان لوکوف نبودم!
 
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین