همگانی ☘️[کِـــتـــابِ سَــــــبز]☘️


مشاهده فایل‌پیوست 87722
من قرار بوده بمیرم و این گیاه‌ها روحشون رو به من بخشیدن...
چون از وقتی حالم خوب شده اون‌ها دارن روز به روز پژمرده‌تر میشن
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مشاهده فایل‌پیوست 91270
سخته که متوجه بشی خیلی تنهایی..
متوجه بشی هیچکس رو نداری، احساس بی پناهی کنی.
به اطراف نگاه می کنم، گاهی عمر وسایل و اشیا از ما آدم ها بیشتره.
غم انگیزه که هر خونه ای قصه های خودش رو داره اما یه روزی اون قصه ها تموم میشن و چراغ اون خونه خاموش میشه.
گاهی خیلی زود یه سری چیزا
یه سری مکان ها
یه سری آدم ها
به گذشته و خاطرات می پیوندن.
و گاهی خیلی زود این اتفاق میفته.
در یک روز، یک لحظه، یک ثانیه...
«یه وقت هایی متوجه میشی چیزهایی که فکر میکردی کوچیکه، چیزای بزرگی بودن...»
تاریخ چه اهمیتی دارد؟
غم انگیز ترین پاییز عمرم"
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مشاهده فایل‌پیوست 101991
ترنج عزیزم
تبدیل شده‌ام به همان شیشه‌های غبارآلوی که حتی نوید بهار هم گرد را از رویشان کنار نمی‌زند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مشاهده فایل‌پیوست 104795
نمی‌توانی مدعی شوی معنای عمیقی را به دست آورده‌ای هنگامی که تا این حد بی‌رحمانه آن را رها می‌کنی در آغو*ش خارهای زهرآلود دره‌ی تاریکی
نمی‌توانی همه چیز را انقدر ساده و با بهانه‌های نامفهومت به سوی مرگ هدایت کنی

پ.ن: چطوری تو فیلما اینارو بدون هیچ محافظی روی میز می‌ذارن؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نهنــگنهنــگ عضو تأیید شده است.

نویسنده رسمی ادبیات
نویسنده رسمی ادبیات
مدیر بازنشسته
نوشته‌ها
نوشته‌ها
3,675
پسندها
پسندها
6,155
امتیازها
امتیازها
338
سکه
85
مشاهده فایل‌پیوست 46277
بهار تنها پایانی خوش، برای قلب‌های ویرانمان بود!?
[این تک خط رو با چشمای بسته نوشتم &_& و اینکه این شکوفه‌ها یکی از دلایلی هستن که باعث میشه بهار رو دوست داشته باشم!]
یادآوری =)))) چقدر زود گذشت.... با این حال بهار امسال:
مشاهده فایل‌پیوست 106211
مشاهده فایل‌پیوست 106212مشاهده فایل‌پیوست 106213
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 3)
عقب
بالا پایین