با پاهای ناتوانی که از شدت اضطراب میلرزید، سراسیمه قدمی به سمت کلاساش برداشت.
دست لرزان و ظریفش را جلو برد و در شکلاتی رنگ کلاس را به سوی داخل هل داد که با صدای قیژ مانندی باز شد.
آب دهانش را به سختی قورت داد و بریدهبریده رو به هنرجویان و آقای واتسون ل*ب به سخن گشود:
-س...سلا..مم، ص...صبحتون بخیر؛ بابت تا...خیر و..واقعاً متاسفم.
طرهای از گیسوان مواج و خورشیدگوناش که جلوی دیدش را گرفته بودند را به پشت گوش خود هدایت کرد.
همانند سایر روزها هیچکس حتی جواب سلاماش را هم نداد و همگی از او روی برگرداندند.
دلیلاش کاملاً هویدا بود؛ آخر چه کسی به فرد بدشانسی چون فلور توجه میکرد؟!
گویی او همیشه و در هر کجا نامشهود بود و به آسانی نادیده گرفته میشد!
سرش را پایین انداخت. قدمهایی آهسته و پیوسته برداشت و به انتهای کلاس رفت تا بر روی نیمکت بنشیند.
کلارا که خیلی دورتر از فلور بود، از گفتگو دست کشید و سرش را به طرف فلور برگرداند.
نگاه معناداری به سر تا پایش انداخت.
پوزخندی گوشهی ل*بهای قلوهایاش نشاند و با تمسخر گفت:
-مثل اینکه خانوم بدشانس باز هم دیر تشریف اوردن!
سخنان پر نیش و کنایهاش به قلب افسرده و بیجان فلور چنگ میانداخت.
او دیشب کوک کردن ساعتش را از خاطر برده بود و بدین دلیل حال نتوانست به موقع در کلاس حضور یابد.
از ته دل آهی کشید و بر روی صندلی چوبی خاکخورده نشست.
آقای واتسون نگاه سبز نافذش را به شاگردان دوخت و با صدایی رسا گفت:
-خب، همونطور که میدونید پسفردا قراره جشنوارهی ویژهای مخصوص شماها برگزار بشه.
با شنیدن این حرفش، فلور "ایوای" بلندی زیر ل*ب گفت که باعث خندهی تمامی هنرجویان شد.
-جشنواره؟! وای خدای من، کلاً فراموشش کرده بودم!
حتما مانند گذشته، اینبار هم بدشانسی میاورد و جلوی همگی سر افکنده میشد... .
حالا باید چه میکرد؟! چه کاری از دست نگونبخت او بر میآمد؟!