در حال تایپ داستان کوتاه نگون‌بخت | نارسیس یوسفی کاربر انجمن کافه نویسندگان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
..به نام یزدان پاک..

عنوان: نگون‌بخت
نویسنده : نارسیس یوسفی
ژانر: روانشناختی، اجتماعی
ناظر: @ماه نــاز
خلاصه:
در رویارویی با بد شانسی، برخی‌ها فوراً خویش‌ را در مدار سیه‌اقبالی قرار می‌دهند و از نداشتن شانس نیکو گله‌ می‌کنند. "نگون‌بخت" داستان یکی از این انسان‌ هاست که خود با عمالش مُهر بد طالعی را بر آسمان سرنوشت خویشتن حک کرده؛ آن هم در صورتی که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مشاهده فایل‌پیوست 47704
نویسنده عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان ، برای منتشر کردن داستان‌کوتاه خود، خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کوتاه خود، قوانین زیر را مطالعه بفرمایید.

قوانین تایپ داستان کوتاه

و زمانی که داستان‌کوتاه شما، به پایان رسید، می‌توانید در این تاپیک اعلام کنید تا بعد از بررسی و مُهر صلاحیت، داستان‌کوتاه شما به روی صحفه‌ی سایت برود.

تاپیک جامع اعلام تایپ داستان کوتاه

|مدیریت‌بخش‌کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نارسیســآ

کاربر ویژه
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
2,358
پسندها
پسندها
1,134
امتیازها
امتیازها
223
با پاهای ناتوانی که از شدت اضطراب می‌لرزید، سراسیمه قدمی به سمت کلاس‌اش برداشت.
دست لرزان و ظریفش را جلو برد و در شکلاتی رنگ کلاس را به سوی داخل هل داد که با صدای قیژ مانندی باز شد‌.
آب دهانش را به سختی قورت‌ داد و بریده‌بریده‌ رو به هنر‌جویان و آقای واتسون ل*ب به سخن گشود:
-س...سلا..مم، ص...صبح‌تون بخیر؛ بابت تا...خیر و..واقعاً متاسفم.
طره‌ای از گیسوان مواج‌ و خورشیدگون‌اش که جلوی دیدش را گرفته بودند را به پشت گوش خود هدایت کرد.
همانند سایر روزها هیچ‌کس حتی جواب سلام‌اش را هم نداد و همگی از او روی برگرداندند.
دلیل‌اش کاملاً هویدا بود؛ آخر چه کسی به فرد بدشانسی چون فلور توجه می‌کرد؟!
گویی او همیشه و در هر کجا نامشهود بود و به آسانی نادیده‌ گرفته می‌شد!
سرش را پایین انداخت. قدم‌هایی آهسته و پیوسته برداشت و به انتهای کلاس رفت تا بر روی نیمکت بنشیند.
کلارا که خیلی دورتر از فلور بود، از گفتگو دست کشید و سرش را به طرف فلور برگرداند.
نگاه معناداری به سر تا پایش انداخت.
پوزخندی گوشه‌ی ل*ب‌های قلوه‌ای‌اش نشاند و با تمسخر گفت:
-مثل این‌که خانوم بدشانس باز هم دیر تشریف اوردن!
سخنان پر نیش و کنایه‌اش به قلب افسرده و بی‌جان فلور چنگ می‌انداخت.
او دیشب کوک کردن ساعتش را از خاطر برده بود و بدین دلیل حال نتوانست به موقع در کلاس حضور یابد.
از ته دل آهی کشید و بر روی صندلی چوبی خاک‌خورده نشست.
آقای واتسون نگاه سبز نافذش را به شاگردان دوخت و با صدایی رسا گفت:
-خب، همون‌طور که می‌دونید پس‌فردا قراره جشنواره‌ی ویژه‌ای مخصوص شماها برگزار بشه.
با شنیدن این حرفش، فلور "ای‌وای" بلندی زیر ل*ب گفت که باعث خنده‌ی تمامی هنرجویان شد.
-جشنواره؟! وای خدای من، کلاً فراموشش کرده بودم!
حتما مانند گذشته، این‌بار هم بدشانسی می‌اورد و جلوی همگی سر افکنده می‌شد... .
حالا باید چه می‌کرد؟! چه کاری از دست نگون‌بخت او بر می‌آمد؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین