به کافه نویسندگان خوش آمدید

با خواندن و نوشتن رشد کنید و به آینده متفاوتی فکر کنید.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با ما باشید

شعر اشعار نیلوفر لاری پور

تــو بي نهايت شب وقتي نگات مي خنديد
چشمــاي خيره ي مـن اندوه تــو نمي ديـد

چـرا غـريـبـه بـودم بــا غــربـت نـگاهـت
تصويــرمو نديدم تــو چشـم بــي گـنـاهت

کاشکـي بـراي قلبت يه آسمون مي ساختم
روح بــزرگ تــو رو چــرا نمـي شناختم

آيينه گـريـه مي کرد وقتـي تو رو شکستم
ستــاره پشت در بـــود وقتـي درارو بستم

تــو بــودي و سکوت و غروب سرد پاييز
باغچه رو زيرورو کرد برگهاي زرد پاييز

حالا مـــنِ غريــبـه دنـبــال تـــو مـي گـردم
بــا قلبِ آسمونيت کمک کــن تــا بــرگـردم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من و تو هم سفر و تو جاده بوديم يادته..
.هردومون خسته ولي پياده بوديم يادته

وقتي بارون ميومد يه گوشه چادر مي زديم..
.دلمون خوش که رسيدنِ به صبحو بلديم

ولي از ميون راه تنها گذاشتي دلمو.
..دل سپردي به سياهي جا گذاشتي دلمو

منِ ساده فکر مي کردم تو هميشه با مني.
..کاش از اول مي دونستم که تو فکر رفتني

بعضيا شيشه ايَن بعضيا سنگن مثل تو..
بعضيا زلالَنو بعضي دورنگن مثل تو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • نویسنده موضوع
  • #3
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
بالا