شعر ~شب‌های دلتنگی~

چقدر این صدا برایم آشناست

صدای هق هق گریه های آسمان را می گویم

صدای بارش باران را

بارها آن را از اعماق وجودم شنیده ام

صدایی است که رنگ تنهایی دارد بوی فراق و درد دوری
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Kallinu
دلم را که مرور میکنم

تمام آن از آن توست

فقط نقطه ای از آن خودم

روی آن نقطه هم میخ می کوبم و قاب عکس تو را می آویزم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Kallinu
درسکوت دادگاه سرنوشت

عشق برما حکم سنگینی نوشت

گفته شد دل داده ها از هم جدا

وای بر این حکم و این قانون زشت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Kallinu
غمگینم و این ربطی به خیابان ولی عصر ندارد

که درختانش سالهاست مرا از یاد برده‌اند

غمگینم و این ربطی به تو ندارد

که پسر همسایه‌ام نبودی

تا هر صبح پنجره را باز کنم

بی آنکه جواب سلامت را بدهم

با بنفشه‌ای در گیسوانم

کاش به زنی که عاشق است

می‌آموختند چگونه انتقام بگیرد

غمگینم که عشق این‌همه مهربان است
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ز کدام رَه رسیدی؟ زِ کدام در گذشتی؟

که ندیده دیده ناگه به درونِ دل فتادى؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باید كسی باشد شبی ماتم بگیرد

وقتی نبودم صورتش را غم بگیرد

باید كسی باشد كه عكس خنده ام را

در لابه لای گریه اش محكم بگیرد

چشمش به هر كوچه خیابانی بیافتد

باران تنهاتر شدن، نَم نَم… بگیرد

هی شهر را با خاطراتش در نَوَردَد

آینده اش را سایه ای مبهم بگیرد

از گریه‌های او خدا قلبش بلرزد

از گریه‌های او نفسهایم بگیرد

من! جای خالی باشم و او هم برایم

هر پنج شنبه شاخه ای مریم بگیرد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بسوز ای دل که تا خامی نیاید بوی دل از تو

کجا دیدی که بی‌ آتش کسی را بوی عود آمد؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
از راهی دور

برای خواندنِ خواب های تو آمده‌ام،

من از راهی دور

برای گفتن از گریه های خویش



راهی نیست،

در دست افشانیِ حروف

باید به مراسمِ آسانِ اسمِ تو برگردم،

من به شنیدنِ اسمِ تو عادت دارم



من

مشقِ نانوشته ام به دستِ نی،

خواندن از خوابِ تو آموخته ام به راه



من

بارانِ بریده ام به وقتِ دی،

گفتن از گریه های تو آموخته ام به راه



به من بگو

در این برهوتِ بی خواب و طی،

مگر من چه کرده‌ام

که شاعرتر از اندوهِ آدمی ام آفریده اند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دگر از درد تنهایی، به جانم یار می‌باید
دگر تلخ است کامم، شربت دیدار می‌باید

ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح
نصیحت گوش کردن را دل هشیار می‌باید

مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی
که می‌گفتم: علاج این دل بیمار می‌باید

بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را
نمی‌بایست زنجیری، ولی این بار می‌باید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن کافه نویسندگان

~محبوبِ من
شما که می‌خواستید بروید،
پس چرا این همه خاطره در کوچه‌های ما جا گذاشتید؟

"محمد صالح علا"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین