[nazanin banoo] کارگاه تابستانه داستانک نویسی

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Lidiya
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
مشاهده فایل‌پیوست 55088
با سلام
کاربر گرامی @Nazanin_Banoo

با شرکت در کارگاه آموزش داستانک نویسی می بایست تمرینات محوله به خود را در این تاپیک قرار دهید.


_ مدرس @PAWRISSAW


_ دوره ی آموزشی تابستان 1400 _
?لطفا از ارسال هرزنامه خودداری کنید?
با پایان دوره تاپیک بسته خواهد شد.
 
آخرین ویرایش:
بسم الله الرحمن الرحیم
نویسنده : نازنین. لام

روی تخت منتظر دکتر نشسته بود تا بیاید و دوباره به دستان بی جانش دارو تزریق کند .
دیگر عادت کرده‌بود ، عادت کرده بود به این همه شیمی درمانی تا بلکه بهبودی پیدا کند .
به تصویر خود در آیینه نگاه کرد؛ حتی خودش هم از چهره خودش خجالت می‌کشید
روزی را به یاد آورد که پدرش گفت باید موهای بلند و بور خود را کوتاه کند ؛ روزی که بخاطر سر تراشیده‌اش اینقدر گریه کرد که مریض شد!
خجالت می‌کشید ، حتی چهره‌ خودش را در آیینه ببیند چه برسد به آن که به چهره پدر و مادر و برادرش نگاه کند .
صورتش از قبل لاغر تر شده بود اما برای او دیگر فرقی نمی‌کرد ، وقتی قرار است به زودی این دنیا را ترک کند چرا دیگر به شیمی درمانی هایی که درد و اثرشان تا ۱ هفته می‌ماند اهمیت دهد ؟
چرا به موهای تراشیده و بدن لاغرش اهمیت دهد؟
با آمدن دکتر از فکر و خیال بیرون آمد و او نگاه کرد
در دستش برگه‌ای بود که حدس می‌زد آزمایش خونش باشد .
چهره دکتر ناراحت و غمگین بود گویا چیزهای خوبی در ان ازمایش نوشته نشده است.
دوباره همان دارو ها
دوباره همان درد
و دوباره همان اشک ها !
چشمانش را از دردی که در بدنش ایجاد شد بست
احساس می‌کرد دارو به تمام سلول های مغزش تزریق شده .
احساس بدی داشت ؛ اما او همچنان تحمل می‌کرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بسم الله الرحمن الرحیم
نویسنده : نازنین. لام

خسته شده بود دیگر ، دلش برای مادرش تنگ شده بود؛ از یک طرف غرورش اجازه نمی‌داد تا برود پیش مادرش و عذرخواهی کند.
خوب می‌دانست خودش مقصر است.
با یاداوردن دوباره مادرش عصبی و کلافه شد؛ نمی‌دانست چه کار کند؛ خودش هم به این بیماری مبتلا شده بود و توان نگهداری از مادرش را نداشت.
همسرش هم توان نفس کشیدن نداشت؛ نگاهی به او کرد ماسک اکسیژن روی صورتش بود و چشمانش بسته.
تصمیم خود را گرفته بود
از جایش بلند شده بود و به طبقه پایین جایی که مادرش زندگی می‌کرد رفت .
یکی یکی پله ها را با هزار بدبختی طی کرد، ارام وارد خانه شد .
فقط یک لامپ روشن بود .
خواهر پیر خود را دید که خسته از گرفتاری های این چند روز, چشمانش را بسته بود .
می خواست خودش به او غذا دهد .
ظرف را از خواهرش گرفت, به طرف مادرش رفت .
پیر شده بود ; خیلی پیرتر!
خود را لعنت فرستاد که این دوسال مادرش را عذاب داده است .
ارام ارام شروع کرد به دادن غذا به مادرش ; نفسش تنگ شده بود اما با این حال حاضر نشد دست از غذا دادن بکشد !
مادرش که تا ان موقع با چشمان بسته غذا می خورد با صدای نفس زدن پسرش چشمانش را باز کرد ; پسرش را دید
از شوق امدن پسرش اشک در چشمانش جمع شد ; نمی دانست چه بگوید و چه کار کند
دیگر خیالش راحت شده بوداز همه چیز.
ارام چشمانش را بست و جان به جان افرین تسلیم شد .
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین