بازجو: بگو! باید اینو بگی.
منی که به صندلی بسته شدم: عمرا اون مزخرف رو نمیگم!
*بازجو سیلی میزنه
بازجو: بگو که مثلثهای عشقی خیلی باحالن و داستان رو جالب میکنن!
*روش تف میندازم
من: مگه خوابشو ببینی عـوضی!
من: من کتاب میخونم چون آرامش دهندهست.
* کتاب را میخواند و جیغ میزند، کتاب را پرت میکند، گریه میکند، به نام پروردگار نویسندگان را نفرین میکند
من: خیلی آرامشدهنده بود واقعاً =|
مامانم در اتاق رو قفل میکنه و میگه:
- دیگه حق نداری بری کتاب بخری.
من با خیال راحت:
- هه، مگه چقدر میتونه سخت باشه؟!
*بعد از پنج دقیقه:
- این در کوفتی رو باز کنین، دیگه نمیتونم نفس بکشم، دارم میمیرم، یکی بهم یه کتاب بده. قول میدم روزی فقط یه نخ کتاب بخونم!
- این دیوونه رو جدا کنین، از کنار قفسه بیا کنار. پاچمو ول کن بچه، من کاری از دستم بر نمیاد، د ول کن.
*من در حال بو کشیدن کتابهای نو و جدید کتاب فروشی وقتی مامانم پول نمیده چیزی بخرم!
خواننده: ما الان میدونیم این شخصیت، هیچ وقت قرار نیست بمیره! از جذابیت رمان کم شده.
- خب تو میدونی قراره زنده بمونه، ولی نمیدونی که قراره چطور زنده بمونه! شاید فقط یه چشم ازش باقی بمونه و به زندگی ادامه بده.
خواننده: خیلی ممنون قانع شدم