بایـــــد آرام رفت
آنقــدر آرام که حتی روزی دلــــش برای صدای قدمهایت تنگ شود
آنقـــــدر آرام که از این آرامشت دق کند
ایــــن سزای کسی است که قدرت را نمی داند
سوزاندنم خاطراتت را....
دودش چشمهایم راسوزاند
حالا خاطرات سوخته ب کنار
میان شعله هایش اولین کاغذی ک سوخت
دست نوشته های تو بود
خواستم بردارم ک دستم سوخت..میبینی دوباره خاطره شدی