ساعت هشت بود . هشتِ شب . بيدار كه شدم سَرم می لرزید، تنم کرخت بود، سرم درد میکرد . انگار یکی مرا تویِ لیوان گذاشته بود و مثل یک دیوانه همراهِ یخ خرد شده تکانم میداد . هیچ چیز بدتر از بیدار شدن تویِ تاریکی مطلق نیست . مثل آن است که آدم مجبور باشد به گذشته برگردد و زندگی را از ابتدا شروع کند .
#هاروکی_موراکامی