گاهی اوقات دلم میخواهد در تاریکی گم بشوم . از خودم میگُریزم . از خودم که همیشه مایهیِ آزار خودم بودهام . از خودم که نمیدانم چه میکنم و
چه میخواهم .
انگار یک طوفانی آمد، همهیِ سیمهای اعصاب و مغزم را پاره کرد و روی هم انداخت و قاطی کرد . دیدم سر دلم یک چیزی شِکست و ریخت . اینها خیال میکنند من دیوانه شدهام اما من دیوانه نیستم، فقط دِلم خیلی خیلی تنگ است .
آدم نمیدونه لحظاتِ تنهاییشو .. ینی نمیتونه با کسی قسمت کنه!
نمیتونه برا کسی توضیح بده که با یادِ یک مقوله عاشقانه در آدم چی میگذره ..
و چجوری منجر به بیرون ریختن میشه!
ساعت هشت بود . هشتِ شب . بيدار كه شدم سَرم می لرزید، تنم کرخت بود، سرم درد میکرد . انگار یکی مرا تویِ لیوان گذاشته بود و مثل یک دیوانه همراهِ یخ خرد شده تکانم میداد . هیچ چیز بدتر از بیدار شدن تویِ تاریکی مطلق نیست . مثل آن است که آدم مجبور باشد به گذشته برگردد و زندگی را از ابتدا شروع کند .
آدم شَبهایی را به چشم میبیند که هیچ طلوعی روشنش نمیکند . آدم گِزگز دردی را در قلبش حس میکند که دست هیچ مرهمی به بلندایش نمیرسد . آدم غمهایی خرخرهی خندههایش را میگیرد که بی موقع ترین اندوههایِ عالماند . آدم .. این آه و دم ابدی .
گاهیاوقات از خودم میپُرسم که برای چه زندهام . زندگی وقتی خالی از عشق و نوازش بود، وقتی چشمهای مردی با محبتی سرشار پیوسته نگرانِ انسان نبود، وقتی انسان احساس کرد که تنهاست به چه درد میخورد؟
بعد از تو آدمها تنها خراشهای کوچکی بودند که تو را از یادم ببرند اما نَبردند . تو بعد از هر زخمِ تازهای دوباره باز میگردی و هر بار عزیزتر از پیش، هَر بار عمیقتر ..