دلنوشته [ پونه مقیمی ]

دوست داشتنِ کسی،
مانند حضور داشتن است.
حضور یعنی در لحظه ای عمیقا به جهانی که رو به رویمان است وصل میشویم.
بدون اینکه فکر کنیم، گفتگویی داشته باشیم و قضاوتی از ذهنمان عبور کند.
حضور داشتن یعنی مشاهده کردن و درک کردنِ یک صحنه از جهانی که رو به رویمان است.
آیا دوست داشتنِ عمیقِ یک فرد، چیزی جز حضور داشتن و درک کردنِ جهانش است؟
در دوست داشتنِ عمیق، نه میتوانیم قضاوت کنیم نه میتوانیم پیش بینی کنیم و نه میتوانیم توقع داشته باشیم.
فقط حضور داریم و او و جهانش در مقابلمان به زیبایی هر چه تمام تر به جریان خودشان ادامه میدهند.
یا بخشی از جهانش میشویم یا نمیشویم.
و این هیچ در دست ما نیست.
هر وقت در دوست داشتنِ شخصی خواستیم او را به تملک خود دربیاوریم یا سعی کردیم که او را از آنِ خود کنیم و یا خشمگین شدیم که چرا مرا نمیخواهد و یا توقع داشتیم که چرا رابطه مان شبیه پیش بینی مان جلو نرفته است یعنی عمیقا حضور نداریم و فقط در "داشتنش" میتوانیم دوستش بداریم نه در همانی که هست و جریان دارد، مستقل از ما و رو به روی ما!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به چشم های زندگی نگاه میکنم.
او مصمم و من هم مصمم.
میگویم: هزاران بار زمین خورده ام، برای هزاران بارِ دیگر هم آماده ام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عاشق شدن دست ما نیست.
هیچ احساسی در دستان ما نیست.
احساسات، درست مثل یک حادثه اتفاق می افتند.
ناگهانی و بی خبر.
اما اگر آگاه باشید که رابطه ی سالم و رفتار سالم چیست میتوانید متوجه شوید وقتی رابطه ای بیمارگونه جلو میرود و در رابطه احساس میکنید بی ارزش میشوید، کم کم احساساتتان هم تغییر میکنند.
شروعِ احساسات در دستان ما نیست.
تغییر احساسات هم در دستان ما نیست.
اما سالها انکارِ تغییرِ احساساتمان در دستان ماست.
اگر احساسی به وجود آمد و رابطه ای را شروع کردید، شواهد رفتاری و احساسِ باارزش بودنتان را مشاهده کنید و در مقابل شواهدِ واقعی تسلیم باشید تا اگر تغییری به وجود آمد، بتوانید بدون انکار با آن مواجهه شوید و تصمیمات سالمی برای باقی راه تان بگیرید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
خودمان را برای انچه که در رابطه هایمان تجربه کرده ایم، سرزنش نکنیم!
سرزنش باعث میشود که ما با ادمها در ذهنمان گیر کنیم و نتوانیم انها را پشت سر بگذاریم.
حقیقت این است که گاهی با سرزنش خودمان متوجه نمیشویم که بخشی از ما "حق دارد" اگر هنوز درگیرِ رابطه ای و یا ادمی از گذشته مان است! حق دارد چون غم عمیقی را در ان رابطه تجربه کرده است. غمِ تنهایی!
در بیشتر مواقع، ما در ذهنمان، درگیر ادمهایی میشویم که تنهاترمان کرده اند! یعنی وقتی به گذشته مان و رابطه مان با ان ادم نگاه میکنیم متوجه میشویم چقدر با او "تنها" بوده ایم.
همه ی ما رابطه هایی را تجربه کرده ایم که طرف مقابلمان با ما بوده است اما انگار که حضور نداشته است! انگار که نمیدیده و یا حس نمیکرده؛ و این غم بزرگی را به وجود میاورد. برای گذر از این درد به زمان و همدلی با خودمان نیاز داریم نه سرزنش و فشار!
در هر حال رابطه هایی که ما را تنهاتر میکنند، رابطه هایی آسیب زا هستند. درست است که تنهایی بخشی از هستی ست و ما ناگزیر با ان مواجه میشویم اما قرار نیست مدام در معرض تنهایی قرار بگیریم. و اگر خودمان "تصمیم "بگیریم که زخمی شویم و اسیب ببینیم این تنها بودن سالم نیست! و ترمیم این اسیب به گذر زمان احتیاج دارد.
ما وارد رابطه ها میشویم که از حجم تنهایی مان کم شود. ما وارد رابطه ها میشویم که بی نیاز از التماس کردن و بی نیاز از تحسین شدن، "درک شدن" را حس کنیم.
باید روزی یاد بگیریم که اگر رابطه ای نمیتواند به ما چیزی اضافه کند، حداقل ما را "تنهاتر "نکند!
و این یکی از سخت ترین درسهای ما از رابطه هایمان است.
به خودمان فرصت بدهیم که درسهای سخت را با پذیرش بیشتر و همدلی عمیق تری یاد بگیریم.
ما بیشتر از هر چیز به اغو*شِ خودمان احتیاج داریم. اغوشی گرم که پذیرای تمام تصمیم ها و انتخاب هایمان در گذشته مان باشد. اغوشی که ارام ارام مرهممان شود و دردها را کم کند تا بتوانیم به سراغ رابطه ی بعدی و درس بعدی برویم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

MelicaMelica عضو تأیید شده است.

مدیر ارشد بخش نماوا+مدرس گویندگی
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مـدرس
مترجم
گوینده
نوشته‌ها
نوشته‌ها
1,318
پسندها
پسندها
9,323
امتیازها
امتیازها
453
سکه
1,021
"مثل همیشه"، آرام از تخت بلند میشود که من بیدار نشوم.
همیشه نگران است بی خواب شوم، میداند بی خواب هم میشوم اما در تمامِ این سالها عادت کرده ام به ترتیبِ صداهایی که بیداری اش را نشان میدهد. صدای قیژ قیژِ تخت، لِخ لِخ دمپایی هایش، آب کردنِ کتری، روشن کردنِ گاز و کشیده شدن پایه های صندلی که یعنی دیگر کارش تمام شده و نشسته بر روی همان صندلیِ همیشگیِ پشتِ میزِ گردِ نزدیک آشپزخانه.
این روزها متوجه اهمیتِ "مثل همیشه بودن" میشوم.
انگار وقتی زندگی، روزمرگی را از ما میگیرد، تازه میفهمیم روزمرگی چه نعمت بزرگی ست.
همین جزییات همیشگیِ تکرار شونده که هیچ هدف خاص و مهمی را دنبال نمیکند و فقط هستند چون هستند! چون هر کس جزییاتی شخصی دارد که کاری را مثل همیشه انجام میدهد و آن کار بخشی از آن شخص است. بخشی از اعلامِ حضورش در زندگی. جزییاتی فاقدِ تفکری ژرف و فلسفی و دارای وزنی یکنواخت در طول زندگی.
این روزها که او نیست به این جزییات فکر میکنم.
به جزییاتی که مال خودش بود و منحصر به فرد بود.
اعلامِ حضورِ صبحگاهی اش، هر روز. مثل همیشه.
گاهی فکر میکنم شاید زندگی دقیقا همان بخشی ست که نیاز به تفکر ندارد و خود به خود به روشی خاص برای هر شخص جلو میرود و تکرار میشود.
مثل روشی همیشگی برای اتو کردن لباس و یا بستنِ بندِ کفشها و شاید هم خیلی خیلی بی حواس تر از تمام اینها، مانند بازی کردن با موها وقت کتاب خواندن!
این روزها که او نیست، به باقی مانده ی "مثل همیشه اش" فکر میکنم. به کتری ای که صبح ها پر آب نمیشود و دمپایی ای که استفاده نمیشود.
احساس میکنم جای خالی اش در تمامِ آن "همیشگی ها" دیده میشود.
دیگر کسی نیست که مانند اون "مثل همیشه" آن کارها را انجام دهد.
چقدر آدمها، بی تلاش و رها در حال انجام کارهایی که مال خودشان است زیبا و خاص میشوند.
انگار منحصر به فرد میشوند، انگار امضای خودشان است.
امضای "مثل همیشه" انجام دادن!
برگرد و مثل همیشه حضورت را اعلام کن.
این بخشِ تکراری که هیچگاه قابل تامل نبوده است، اکنون تامل برانگیزترین حسرتِ من است.
برگرد که میخواهم در تکراری ترین لحظات، دوباره با تو زندگی کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دلتنگی، دقیقا همان بخشی
از عکس است که بریده نشده، برای کسی که بریده شده است.
 
به چشم های زندگی نگاه می کنم
او مصمم و من هم مصمم
می گویم هزاران بار زمین خورده ام

برای هزاران بار دیگر هم آماده ام
 
دلتنگی، موجود عجیبیست.
حسود، شکننده و حساس است.
دلتنگی، شخصیت مخصوصِ خودش را دارد و اگر نتوانیم آن را به درستی مهار کنیم و نتوانیم ذاتش را ببینیم و بپذیریم، میتواند در رابطه مان نوسان ایجاد کند.
دلتنگی، میتواند ترکیبی از غم و خشم باشد.
یا گاهی ترکیبی از غم و ترس.
اما آنچه که مشخص است این است که ما برای کسی دلتنگ میشویم که دوستش داریم.
اما در بیشتر مواقع، ما یادمان میرود که در دلتنگی محبت کنیم و مهرمان را نشان دهیم چون شدت غم، خشم و ترس ممکن است بیشتر باشد.
معمولا دلتنگی میتواند به صمیمیت ضربه بزند، ضرورتا آسیب نمیرساند اما میتواند رابطه را دچار طوفان های سطحی کند. چون معمولا تمرکز ما میرود سمت نشان دادنِ خشم و غم و ترسمان که البته طبیعی ست اما مهرورزیدن یک مرهم همیشگی ست و قطعا احساسی ست که باید بروز داده شود تا کمی از تلخیِ فاصله و دلتنگی کم شود.
یادمان باشد که آسان ترین راه در دلتنگ شدن، دور شدن است و سخت ترین راه، نزدیک نگه داشتن قلب هاست و تنها مهر میتواند این نزدیکی را به وجود آورد.
یادمان باشد که وقتی به صورت فیزیکی از کسی که دوستش داریم دور میشویم قرار نیست به صورتِ احساسی هم از او دور شویم. این یک نقشه ی قدیمی ست که ذهنِ همیشه دنبالِ اضطراب و ناراحتی آن را میسازد.
قرار نیست فاصله های کوتاه، به صمیمیت رابطه مان آسیب بزند اگر بدانیم که شخصیتِ دلتنگی چطور کار میکند و چطور از داستان های ذهنمان دور شویم و با مهر به کسی که دوستش داریم نزدیک شویم.
بدانیم که وقتی دلتنگ میشویم، حسود، حساس، شکننده و مستعدِ دور شدن هستیم.
گولِ فاصله های کوتاه را نخوریم.
دور نشویم وقتی دور شده ایم.

پونه مقیمی
 
عقب
بالا پایین