صوتی شده دلنوشته [ مبینا قیاسوند ]

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

رَعد؛رَعد؛ عضو تأیید شده است.

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نوشته‌ها
نوشته‌ها
1,963
پسندها
پسندها
1,479
امتیازها
امتیازها
223
سکه
55
یه داستانِ ترسناک میخوام تعریف کنم
که ترسناک‌ بودنش بخاطر واقعی بودنشه!
یکی از همین روزای بهارِ زرد بود و سرِ سفره، کنارِ اهالی خونه نشسته بودم که یه اتفاقی افتاد و من خندم گرفت؛ یه طورِ عجیبی!
خنده با صدای بلند، قهقهه تا دلِ آسمون...
وسطِ همین سرخوشیا یچی خفتم کرد و دستشو گذاشت رو گلوم..نه که غذا باشه‌ها، نه!
چراشو نمیدونم...
فقط میدونم یه غده‌ی بغضیِ بدخیم در عرض یک ثانیه باعث خیس شدن صورتم شد.
شوکه شده بودم، شوکه شده بودیم...
اللخصوص مامانم؛ بنده خدا فقط نگاه میکرد به منی که نه میتونستم قهقهمو کنترل کنم،
نه مانع ریختن اشکام بشم...
فکرشو بکن؛ نیشت تا بناگوشت باز باشه و گریه کنی...ترسناک نیست؟ هست خیلیم هست...
ترسناکه چون هم میخندیم هم اشک میریزیم، هم از قهقهه گلومون خشک میشه،
هم از اشک دورِ چشمامون!
بعد تازه . . . بعد از این جان باختن به صورتِ غیرارادی، یه عزا به صورتِ ارادی گرفتم
صرفاً بابت اینکه جیگرم واسه خودم جزقاله شد
گمون کردم که دیگه حتی آسایشگاهم قابلیت نگه‌‌داری از منو نداره؛
از صدتا روانی روانی‌تر شدم
خلاصه که خیلی اوضاع خیته"

لینک اثر

نویسنده: مبینا قیاسوند
گوینده:
@SARA_M
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین