[ نـامــه هـای عـاشـقـانــه ]

دلم همیشه تنگ می شود...
زیاد تنگ می شود
همه چیز را بهانه می کنم برای توجیه این دلتنگی هایم...
هوا را...دوری را...تنهایی را...خستگی را...آدمها را...
اما خودم بهتر از هرکسی می دانم که همه ی اینها بهانه است...
این دلتنگی ِ مدام ِ من معنی اش چیز دیگری است
این به در ودیوار کوبیدنهایم مثل پرنده ی اسیر درقفس...
این نوشتن های هر روزه ی غم انگیزم...
این تلخی خلق وخوی ام ...
خودم که بهتر از هر کسی میدانم ،اینها همه به دوستت دارم هایم بر می گردد
به قلبم که دارد می ترکد از حجم دوست داشتن...
تصمیم گرفته ام به قلبم ببالم
به قلبم ببالم که هنوز می زند...
که با وجود تمام زخم ها ودردهایش، دارد می تپد
که دارد دوستت دارم های مرا زنده نگه می دارد
که دارد بهانه هایم را صبوری می کند
باید به قلبم ببالم
به خاطر هم خانه گی اش با " تو "
به خاطر تحمل ِ قرار از کف دادنهای ِ من...
به خاطر رنجهایی که روی دوشش انداخته ام
به خاطر دوام آوردنش...
به خاطر مهربانی بی حد وحصرش...
به خاطر ِعشقی که توی رگهایم می ریزد...
به خاطر ِفرمانهای عاشقانه ای که به مغزم می دهد
که دستورات عاقلانه ی مغزم را به خودش بر می گرداند...
به خاطر حسهایی که به دستهایم می دهد...
به خاطر برق دوستت دارمی که توی چشمهایم می کارد...
باید به قلبم ببالم به خاطر همین دلتنگیهای مدام
همین دلتنگیهای هر روزه ای که عطر ِ تو را دارد
و هیچ کس نداند خودم که می دانم
هوا و آدمها وتنهایی و خستگی ها و دوریها ،
فقط، دستاویزهایی هستند برای توجیه اش
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
حـرف هـای زیـادی بـرای گـفـتـن اسـت

کـه هـیـچ زمـان

هـیـچ کـجـای زنـدگـی

گـفـتـه نـمـی شـود . .


مـثـلِ دوسـتـت دارم وقـتـی . . .

کـاش صـبـر مـی کـردی تـا . . .

اگـر بـودم شـایـد امـروز . . .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
یک شوق های پنهانی هم هست توی دل ِآدم که بهتر است
نه از کلمه ها وام بگیری برای ثبتش
نه با گفتگو و مکالمه وحرف زدن ،درباره اش ...لطفش را کم کنی...
فقط باید بگذاری همان جوری گرم و وسوسه انگیز و روح نواز ،
بنشینند توی چشمهایت ...
توی چال گونه هایت
روی لبهایت...
دست نخورده و بکر ...!!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
میخوام چنـد خطـی بنویسم برای " تو "
.
" تو " ایـن کلمه ی دو حـرفـی که دنیای مـن شـده است !
.
ایـن " تو " فقط دو حـرف نیست . . .
" ت " : تمنـا
" و " : وجود
ایـن " تو " تمنای وجودت اسـت !
.
میـدانـی . . .
بار ها و بارها از خودم پرسیـده ام که چرا " تو ". . ؟ چرا " او " نـه ؟
از خـدا چـه پنهان . . . از تو پنهان نباشـد . . .
نمیـدانم چرا . . ؟
.
خوب " او " که " تو " نمیـشود
" او " غائب است . . . . اما " تو " مخاطب
" تو " مخاطب تمام ایـن چنـد خطـی های مـن . . .
" تو " ی عزیز. . . میشود مـن هم توی " تو " شوم . . ؟
نـه اوی " تو " . . ؟
میشود . . ؟
.
میگویم " تو " جان
دنیا که با مـن راه نمـی آیـد
" تو " کمــی با مـن راه بیـا
.
.
.
"باور کن چنـد قـدمـی میزنیـم ُ بقیـه راه را پرواز میکنیم"

چطور است؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دلتنگی کردن وتحمل کردن خیلی چیزها،کار زیادی نیست در مقابل دوست داشتن

در مقابل حس ولذتی که دوست داشتن به جان ِ آدم می دهد
حالا گیریم خیلی وقتها ، ساده ترین اتفاق ها و خواستن ها ، دور از دسترس باشند
حالا گیریم این وسط ، فاصله ها بازی در بیاورند
حالا گیریم جان آدم پر شود از هراس های کوچک وبزرگ از دست دادن...
حالا گیریم مجبور باشی خیلی چیزها را عاریه ای بپذیری نه با میل ورغبت...
حالا گیریم مجبور باشی قناعت کنی به لحظه های موقت ِ خوشبختی ...
حالا گیریم ناچار باشی دست ِتنها ، راه ِدوست داشتن را طی کنی
مجبور باشی قید ِ آرزوهای دردسر سازت را بزنی
حالا گیریم دوست داشتن های دلت ،غم دلت را زیاد کنند. خنده هایت را عاشق وبارانی...
حالا گیریم همه چیز به میل آدم نچرخد...
اصلاً فرق اویی که دچار شده با اویی که دچارش شده اند زمین تا آسمان است...
اصلاً کلمه ها وآرزوها و دلتنگیها وبی تابیهای آدم عاشق رنگ وبویش فرق دارد...
اصلاً جان دادن و صبوری کردن و نا تمام بودن دوست داشتن ،
برازنده ی دل ِ یک عاشق تمام عیار است
اصلاً همه ی کارهای سخت وراههای سخت ودردهای سخت مال ِعاشق است
اصلاً کسی که به دوستت دارمهایش اعتراف کرده باید پایش بماند...
باید خسته گی ها را جواب کند ،دلتنگی ها را نه
باید کم آوردن را جواب کند ، ترسها وکابوسها را پشت گوش بی اندازد
باید دیوانگی کند وتا آخرین جرعه ی جانش شیفته بماند...
از من می شنوی :
اگر کسی خسته شد
رها کرد
دست به رفتن زد حتماً ریگی به کفش " ع ش قاف " اَش بوده ...!!
برو خدا پشت و پناهت باشد
وقتی تو نباشی
به ناچار منم دچار رفتن خواهم شد
فقط بدان :
" قلب ِ من موقع اهدابه تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را "
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مـن هـنـوز

گـاهـی

يـواشـکـی خـواب تـو را مـی بـيـنـم . .

يـواشـکـی نـگـاهـت مـی کـنـم . .

صـدايـت مـی کـنـم . .

بـيـن خـودمـان بـاشـد

امـا مـن

هـنـوز تـو را

يـواشـکـی دوسـت دارم . . .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرود آشنایی
کیستی که من
این گونه به اعتماد
نام خود را با تو می گویم،
کلید خانه ام را در دستت می گذارم،
نان شادیهایم را با تو قسمت می کنم،
به کنارت می نشینم و بر زانوی تو
این چنین آرام به خواب می روم؟
کیستی که من
این گونه به جد
در دیار رویاهای خویش با تو درنگ می کنم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برای دوست داشتنت

محتاج دیدنت نیستم ...

اگر چه نگاهت آرامم می کند

محتاج سخن گفتن با تو نیستم ...

اگر چه صدایت دلم را می لرزاند

دوست دارم بدانی

حتی اگر کنارم نباشی ...

باز هم ، نگاهت می کنم ...

صدایت را می شنوم....

همیشه با منی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چرا در این روزهای لعنتی نمیتوانم عاشقانه بنویسم؟!
چرا وقت نوشتن از دوستت دارم هایم ،یاد از دست دادن هایم می افتم؟
چرا تا می آیم از " تو " بنویسم جانم پر می شود از اشک ودلهره؟
چرا تا می آیم از رویاهایم بگویم ،کابوس ِ رفتن ،به دلم واهمه می اندازد؟
چرا بند بند وجودم را هراس گرفته؟
چرا دست وپایم گم می شود وقتِ فکر کردن به دلبستگیهایم؟!
چرا کلمه ها دستم را نمی گیرند برای نوشتن از شوق هایم؟
از لحظه های دیوانه وار لبریز از عشقم...؟
چرا دلتنگی ها وبزرگ شدن شان رابطه ی مستقیم با دوست داشتن وبزرگ شدن اش دارند؟
چرا دلتنگی ها پای ثابت تمام ِ عاشقانه هایند؟
چرا دوستت دارم هایم ، به شکل معصومانه ای ، وسط یک عالمه اشتیاق ِحضورت، بغض می شوند؟!
چرا حرفهای گرم من ، گم شده اند؟
من که از حرارت دلم، دارم می سوزم....
نکند هنوزهم کوچکم برای دوست داشتن ات...
نکند جان ِ کلمه هایم چیزی کم دارند ...
من که ایمان دارم در خاطر ِجانم وجان تک تک کلمه هایم جا داری...
من که ایمان دارم پرونده ی خاطره ات ،عطرت ، حضورت ،با مردنم هم بسته نخواهد شد...
من که همیشه ،به دلم وآرزوهایم و تویی که توی جانم ریشه داری مومن ام...
پس بیا واز خیر ِنبودنت ،توی این کلمه های دچار تر از خودم بگذر
بیا و ریشه ی دردهای بغض آورم را بخشکان...
بیا وبه سطرهایم توان بده تا دوباره پای عشق به واژه هایم باز شود...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عـادت هـايـت را فـرامـوش کـرده ام . .

کـتـاب نـمـی خـوانـم

فـيـلـم نـمـی بـيـنـم

فـکـر نـمـی کـنـم

امـا چـشـمـانـم

هـنـوز قـهـوه ايـسـت

هـر بـار کـه دم مـيـکـنـمـشـان

قـلـبِ يـکـی از فـنـجـان هـا

تـرک بـر مـيـدارد

و مـن روزی دو بـار

لـبـم را مـيـبـرم . . .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین