دلنوشته [ مهدیه لطیفی ]

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Diako
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
به خدا فرقی نمی کند


ما حوصله ی هم را سر ببریم


یا زمان حوصله اش از ما سر برود.



راهی نمی ماند؛



هر کدام از این ها که بشود راهی نمی ماند



جز این که دست هم رها کنیم



و به آن راه بزنیم



خودمان را!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پنج روز تمام است
که تهران تهران نیست
با این همه دلیلی ندارد این باران بی وقفه را،
بی تو راه بیفتم!
اصلا راه بیفتم به کجا؟!
که چه؟!

گفته بودی بست نشسته ای که پاییز بشود
که برگ ببارد از آسمان
که به طبیعت و کوچه بزنیم و
از لبخند های لامذهب تو
عکس بگیریم
گفته بودی باران و برگ و مرا دوست داری
مرا که...
باران و برگ را هنوز هم داری!؟

حالا پاییز است؛
هی با تو ام!!
حالا پاییز است و معلوم نیست
به کدام گور، گم شده ای
که من میان این باد های هرجایی
گفته ام گور پدر بارانی که می زند
و بست نشسته ام بین دیوار ها
شعر می نویسم
شعر می شوم
تا تمام شود این پاییز لعنتی
که بی تو مزه ی زهرمار می دهد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کافیست کمی

به خدا فقط کمی

آدم شوی

تا ببینی

هیچ خری این دور و بر ها

سیبی را در دل ندارد

که من دارم!

کافی ست یک روز صبح

بیدار شوی

پشیمان شوی

بیایی بگویی:

سیب دوست دارم؛

هستی!؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
خدا که هیچ

غول چراغ هم حتی

تضمینی نداده است

که کسی به آرزو هایش برسد

من اما تضمین می کنم

لبخند های تو را گرم نگه دارم،

هر طور که شده

همه اش با من

تو فقط باید برگردی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دست توی دست هم
شاعران مرده
توی سرم دایره ای می چرخند و می خوانند:
عمو زنجیرباف...
زنجیره ی من کو؟! کجاست؟!

به خدا من سر سوزن ربطی به زنجیره ی شما ندارم
من فقط داشتم رد می شدم!
کابوس هایم کافی نبود،
همین شما را کم داشتم فقط!

داشتم رد می شدم که پایم به شعری گرفت
زمین خوردم و از هوش...
از هوش رفتم!!؟؟
الان چه سالی ست؟!
چند سال از آخرین باری که عاشق شدم می گذرد؟
چند تا شعر بدهکارم!؟

آهای آقای...
اسمتان را یادم نیست
دو دقیقه نچرخ!
پرسیدم چند تا شعر بدهکارم؛
که دوباره به کتاب های تاریخ ادبیات
برگردید و
بخوابید و
دست از خواب های من بشویید!؟

زنجیره تان را هم لطفا
باز کنید از پاهایم
من طاقت کابوس های شاعرانه را ندارم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شما امپراطوری

امپراطور سرزمین سر من

نشسته ای بر تخت

و دروغ می گویی

پشت دروغ

بزرگترین دروغ ات را یادت هست؟

گفته بودی:

من همیشه راست می گویم!!

شما امپراطوری

و من

در خواب هایم هر شب

تختم را

با همه ی تنهایی اش

به تختت ترجیح می دهم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
می توانستم
پرتره ات را دو هزار بار نقاشی کنم
از هر طرف
و رنگ نگاهت را با هر دیوار خانه ات هماهنگ کنم
می توانستم تکرارت کنم آن قدر در شعر
که مرا کنار بزنند این جماعت
و راه بیفتند
تا تو را پیدا کنند
می توانستم حسادتِ تمام مردان شهر را
بر بیانگیزم
و تمام زنان شهر را
حریص کنم
می توانستم
به خدا ثابت کنم
در خراب شده ای که خلق کرده است
به کوری چشم تمام تاریخ
می شود عاشق شد!
دستتان اما
توی یک کاسه بود!
خواب دیدم توطئه کرده اید
خواب زن چپ نبود مگر؟
یکباره به ما که رسید راست شد!؟
که به صبح نکشیده
توطئه تصویب شده بود
و خرابی ام
خشتی تازه
بر خرابی این خراب شده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شده تهران هیروشیما شود

این ها را نگه خواهم داشت

خوشبختانه هیچ دو راهی ای در کار نیست

و تو راهی جز برگشتن نداری

وقتی تیله های شیشه ای ات را

روی میزم جا گذاشته ای

نشانه می دانی چیست!؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باید همینطور که رفتنت را تماشا می کردم
به شمعدانی پشت پنجره می گرفت،
آرنج غمبرک زده ام
و گلدان گِلی صاف روی سرت خرد می شد!
باید معجزه ای می شد
باید هراسان پله ها را دو تا یکی می دویدم به ب*غل کردن تو
و تو قید رفتن را می زدی
حتی برای یک روز ِ دیگر!


تصمیم گرفته ام
بدجنس دوستت داشته باشم
جنس ِ دنیا
به خوش جنس ها
نمی سازد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بـایـد کـــــــــوه شـویـم ...

هـیـچـکـس بـرای خـاطـرِ خـاطـرجـمـعـی ِ مـا

از شـانـه هـایـش نـمـی گـذرد !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: .Ania.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 1)
عقب
بالا پایین