دلنوشته [ مهدیه لطیفی ]

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Diako
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
گـفـتـهـ بـودی :

" فـدای ِ دلـتــان بـشـوم بـــانــــو ... "


دلـم را دیـده ای تـازگـی هـا ؟

دیـده ای دلـم ،

خـودش هـم خـودش را نـمـی شـنـاسـد ؟


گـفـتـهـ بـودی :

" ... "


فـرامـوشـش کـن !

مـی روم سـرِ اصـل ِ مــطـلـب ؛

حـــــــــــرف ِ مـــُــفـــ ــــ ــت مـی دانـی چـیـسـت !؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باید چیزی اختراع کنم

برای دیدن خوابِ تام و جری

یا گربه های اشرافی

دیوانه شدم از حضور هر شبه ات

باید خدا شوم

باید راه به جایی ببرم

که تو نبرده ای

که خدا نبرده است

که نخواهد هم بُرد کسی

باید به جهان ثابت کنم

کشفِ مرز بین دوست داشتن و دوست نداشتن

مهم تر از کشف خواص بابونه و اورانیوم است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
غوره ها حلوا نمی شوند!
می گویید می شوند؟
صبر کنید...
یک قاشق حلوا هم برای رو کم کنی به من بدهید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: .Ania.
کفش هایت را گم اگر می کردم

می ماندی؟

یا پابرهنه هم که شده

فرار می کردی از لابه لای بهشتِ انگشت های دستم؛

تا خدا می داند کدام جهنم!؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: .Ania.
قوانین ِ عقربه های ساعت


به قاعده ی بازی تو بستگی دارد!


زمان را به بازی گرفته ای؛


مرا که بماند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: .Ania.
چـطـور بـگـویـم کـه بـفـهـمـی ؟!

بـبـیـن !

تـلـخ تـریـن حـالـت ِ مـمـکـن را هـم کـه فـرض کـنـی ،

بـاز هـم هـق هـق ِ مـن تـــــلـــــخ تــر اسـت ...

اصـلاً

هـق هـق ِ مـن تــ ـــلــ ـــخ تــریـــن اتــــفـــاق ِ دنـیـــاســـــت

و تـو از تـنــها چـیـزی کـه سـر در نـمـی آوری

شــعــر است !

حـالا فـرض کـن ایـن شـعـر

گـریـه پـوشـیـده بـه تـن از دسـت ِ تـو

و خـودت را بـزن

بـه هـر راهـی کـه دلــت خــواسـت !!!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نگران چیزی نیستم

نگران تو که...

نگران خودم هم...؛ نه!

نگران فلسفه ام که با نگاهت زیر و رو می شود!

می ترسم یکی از همین روزها

عاشق فلسفه هم بشوم!

دیوانگی ام

همین را کم دارد فقط

همین که شیرجه بزنم توی چشمت

"من" از چشمت بیافتد

فلسفه غرق شود

جهان بلاتکلیف بماند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پـیـاده روی مـی کـنـی زنـدگــی امـــــ را

تـنـمـــــ را

کـلـمـاتـمـــــ را

سـرخـوشـی هـای ِ بـودنـت را

بــُـهـت ِ بـعـد از بـودنـت را

مـــــرا

خــواب را

اتـاق ِ روانـشـنـاس را


خــســتــگـــی سـرت نـمـی شـود تــو !؟؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
قلم و قلمو یکی ست
حرف را
می شود زد، می شود کشید
حرف را
می شود شنید، می شود نشنید!
ما حلق خود را چهارپاره می کنیم و شما
چهارراه ها را بالا و پایین کن
این راه و آن راه ندارد
راه را از هر طرف که بروی
من ایستاده ام آنجا
با حلقی چهار پاره
قلم یا قلمویی در دست
و لبخندی گم در باد و راه و مه
باقی اش با شما
من را
می شود دید
می شود ندید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باید می گذاشتی عاشقت بمانم
عاشقی چیزی نیست
که هر دقیقه
هر روز
اتفاق بیافتد
اگر افتاد
باید دو دستی چسبید اش
باید می گذاشتی دو دستی بچسبم
به قایق هایی که نجاتمان می دادند
به رویاهایم
به عشق
زندگی اقیانوس دیوانه ای ست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 1)
عقب
بالا پایین