دلنوشته [ مهدیه لطیفی ]

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Diako
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
با طنابی

که در پوسیدگی

به استخوان های حوا می ماند


و در نازکی

به تار مویی

وصلم به تو

وصلی به من

و وصله وصله است

دل هایمان

که به هم قرص بودند!

بیزارم از این ناباوری

از این "این پا و آن پا کردن" های دم ِ آخری


بیزارم از اینکه

عشق و خامه

عشق و کشک

یکی باشند!

بیزارم از اینکه عشق

تاریخ مصرف داشته باشد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انکار می کنم

خطر هایی که کردم را

به خوردِ خاموشی می دهم

خودم را

تا بالشت توی سرم است

تا مجبور نشده ای چشم هایم را

با خودت ببری

برو

ساعت!؟

چه فرق می کند؟

نترس

راه ها

همیشه با تو راه می آیند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
در خواب...

خوشبختی


خصلتِ خوب لحظه های ماست

فکر و خیالت را بردار از سرم

می خواهم بخوابم

می خواهم در خواب

همان چیزی را بیابم

که در بیداری ِ تو در من


گم شده است
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به همان خیابانی زده ام

که تو رفته ای سر تا سر اش را

پیش از من

بی آنکه بدانی

به جیب های پر از شعرت هیچ اعتباری نیست!

و حالا

خیابان خواب ندارد

از دست دختری

که مدام شعر جمع می کند

و در جیب هایش می ریزد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گریه آخرین چیزی ست که باقی می ماند

و بغض

بکی مانده به آخری ست

تمام دلخوشی های پیش از این دو

یکی

یکی

می شکنند

مثل شیشه هایی

که من ِ دیوانه

بدجوری هوس کرده ام

یکی

یکی

بریزمشان پایین

و بنشینم بعد

یک دل ِ سیر

به دلخوشی های پیش از این

از لا به لای اشکِ شور

از لا به لای دل ِ شور

بخندم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شاهکار نکرده ای


این راه های کپک خورده ی کهنه را


هر کسی بلد است دوره کند


ماندن سخت تر بود...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
زمستان هم از سرمان می گذرد

به همان سادگی

که مرا پشتِ خطوط لاک گرفته

از دفترت می دزدی

و کسی نمی داند

تا قبل از این شعر

که من

چقدر دیوانه ی بخار نفس های گرم تو

در یخبندان امسال شده بودم

که به تمام ابرهای بی باران

می ارزند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دلگیرم

تصویر تو را

بر تمام بن بست ها چسبانده اند

و لبخند شیرین ات

توجیه دلزدگی ست!

صبح امروز

همان صبح دیروز است

و "تو" ی امروز

همان تصویر همیشه
...
چرا هیچ شهاب سنگی

به زمین نمی خورد!؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نه سیگارهای زیاد می خواهد


نه سری زیر آب


نه بالا رفتن از هیچ کوهی


نفس ت که نپیچد


نفسم


می بُرد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: .Ania.
شاعر شدن
درد است
شعر
درد است
و درد ها
به درد کسی نمی خورند!
باید درد ها را
با پرنده ها و سگ ها
با دیوار ها
قسمت کرد
وقتی هیچ کس
نمی ارزد به شعر شدن
توی دست هایت
باید نشست و
های
هق
زار زد
وقتی هیچ کجای دلت
هیچ کجای سرت
هیچ کجای شهر ِ پا تا به سر در نکبت ات
چیزی برای لبخند زدن
پیدا نمی شود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 1)
عقب
بالا پایین