پیش ِ تو
دستانم را زمین می گذارم
آنچه می بینــــــــم
با آنچه می نویسم
هیچوقت یکی نیست !
دوست ِ مــن
این شعر خواندن ندارد
آنچه می خوانی
چیــــــزی نیست
که می خواستــــم بگویـــــم !
دارم راه می افتـم
تـا چـطور با تـو حـرف بـزنم
کـه چـطور به حـرف هایت گـوش کـنم ..
بـرای به تـو رسیـدن
یک بـار بـرای همیشه بایـد راه می افتـادم
بـرای با تـو مانـدن امـا
روزی هـزار بـار
بایـد راه افتـاد ..
زخم های زیادی
بر تن ِ این شهر مانده ..
زخمی از من
که هنوز
راه می روم
و از آدم هایی که دوست دارند
از خستگی
گوشه ای خشک شوند و از تن این شهر بی افتند ..
ما چند نفر احمق بودیم
که زیر این سایه ی سیاه
عکس یادگاری می گرفتیم !
این تاریکی از ترس ِ ما زیادی می دانست !