"نفس تنگی"

همه ی ماها تو زندگیمون یکیو داشتیم
که برای بودنش،
جون کندیم
بغض کردیم
گریه کردیم و جنگیدیم..
ولی در آخر سهممون جز هیچ
هیچی نشد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
‏یه روزی تو زندگی هرکس یه نفر میره که بعد از رفتنش بقیه رفتنها رو خیلی راحتتر میشه تحمل کرد. به قول رشیدی سمرقندی:
چون بی تو گذشت، بگذرد بی دگران
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گاهی يه اسم، یه عكس، یا يه آهنگ، میتونه پرتت كنه به ناشناخته‌ترين جای ذهنت. جايی كه حالا مخفی‌گاه صدها خاطره‌ی خاموش شده. خاطراتی كه بدون هياهو، يادآور روزهای خاص زندگی تو هستن، و برای بیدار شدن فقط به یه تلنگر کوچیک احتیاج دارن. یه تلنگر کوچیک که میتونه حاصلش حلقه زدن اشک توی چشمات، یا افتادن لبخند روی لب*ات باشه …
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
از خواب بیدار شدم. ساعت "سه" صبح بود، خواستم باز بخوابم. ولی هر کاری کردم خوابم نبرد.‌ چراغو روشن کردم و نشستم روی تخت. به دور برم نگاه کردم، به کتاب خونه و به فیلمای کنار میز، نمیشد با کسی حرف بزنی یا پیامی برای کسی بفرستی، سرمو چرخوندم و خوب به دور و برم نگاه کردم، ولی وقت مناسبی برای هیچ کاری نبود، یه زمان هایی هست که مثل ساعت "سه" صبح میمونه! هر کاری میکنی تنهایی و بدتر اینکه "تنهاییتو"... نمیتونی با هیچ چیزی پر کنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
خسته نیستم، فقط دیگر کمی حوصله‌ام سر رفته است از این همه شب بیداری‌های تکراری! از این همه منتظر ماندن و نیامدن! نه من خسته نیستم، فقط دیگر با کسی حرفم نمی‌آید، هضم یک آدم جدید برایم سخت شده! میدانی؟! آدم وقتی تمامش را از دست میدهد، دیگر خود به خود به موجودی تبدیل میشود که نه حوصله ی توضیح دارد و نه اشتیاقی برای آدم های جدید! سعی میکند و ترجیح میدهد که خودش با خودش بیشتر رفیق باشد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تو خودت بودی، گرفته!
من هر جوری بود خندوندمت
چشایی که بلده بخنده حیفه تو غم خودش غرق شه..
چشات برق داشت
یجور برق خوشایند که وقتی بهش خیره میشدم حس میکردم حیفه این چشما خودشونو گُم کنن، قاطی روزمرگی شن، کِدِر شن.
دیدی چشم آدما وقتی سنشون میره بالا کدر میشه از درخشش کم میشه؟
وقتی افسرده میشن و مریض میشن از برق زدن میوفته؟
چشای تو برق داشت از همون بار اولی ک دیدمت غمم داشت ولی یچیزی تو چشات زنده بود..
من عاشق چشای زنده‌م حتی اگه تیره باشن.
فکرشم نمیکردم یروزی یاده اون چشا غصه دارم کنه..
فکرشم نمیکردم از تو فقط یه جفت چشم تیره یادم بمونه..
خاطره های من با تو پُر شوخی و صدای خندس..
پُر لحظه های خوبی که فکرشم نمیکردم تموم بشه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آدما کارشون همینه، اگه بفهمن کسی یا چیزی رو دوست داری انقدر کنارِ گوشت راجبش بد میگن و تخریبش میکنن، که حالت از خودت و انتخابت بهم بخوره. این بستگی به تو داره که دلتُ بسپری به حرفاشون یا هیچ‌جوره از چیزی که سهمته دل نکنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شاهرخ مسکوب انگار دقیقا از زبان ما سخن میگه؛
چه روزهای کثیفی! خورشید هر روز در چرک و خون طلوع می‌کند و در لجن مرداب غروب می‌کند. صبح‌ها دلم نمی‌خواهد بیدار شوم و شب‌ها نمی‌توانم درست بخوابم. روزم در دل‌مشغولی و شبم در خواب و بیدار می‌گذرد‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تو فیلم«داره صبح میشه»یه جا پیرمرد داستان میگه:
گاهی یکی رو خیلی دوست داری خیلی هم دنبالش می‌دویی ولی وقتی بهش میرسی میبینی اون چیزی که فکرشو رو میکردی نیست و حست طبل تو خالی بوده. عشق اینه؛ طرف تو دستات باشه، ولی دلت واسش بلرزه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
روزمرگی یعنی؛
هر شب
نقشه‌ی رفتنت را بکِشی،
و هر صبح،
باز هم ساعتت زنگ بخورد
که وقت بیداری‌ست...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین