"نفس تنگی"

دیگر مانند گذشته دلتنگت نمی شوم،
دیگر گاه به گاه گریه هم نمی کنم،
در تمام جملاتی که نام تو در آنها جاری ست، چشمانم پر نمی شود.
تقویم روزهای نیامدنت را هم دور انداخته ام.
کمی خسته ام،
کمی شکسته،
مضطربم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تو چی میفهمی از حال من؟
چه میفهمی من چمه؟
عجیبم نیست، چون هیچکس نمیفهمه.
در واقع خودمم نمیدونم چمه.
فقط میدونم چند سالیه که رنگ دلخوشیو ندیدم.
میدونم چند سالیه یه غم غریبی ته دلمه که حتی تو بهترین لحظاتمم نمیزاره عمیقا حالم خوب باشه.
یه غمی که باهاش خو گرفتم.
نمیگم حالم بده، چون به این حس عادت کردم و اینجوری راحت ترم.
وقتایی که غمیگنم، وقتایی که همه چی بده، وقتایی که اشکام امونمو میبرن؛
خیالم راحت میشه که قرار نیست بدتر از این شه و بخوره تو ذوقم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
‏میشه که هر تیکه از آدم یه جا باشه
جسمت اینجا، نگاهت یه جا دیگه، فکرت جای دیگه و دلت هم کلا یه جا دیگه.
احتمالا خوشبختی یعنی همشون یه جا باشن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آدم‌ها یک بار عمیقاً عاشق می‌شوند، ⁣چون فقط یک بار نمی‌ترسند که همه چیزِ خود را از دست بدهند. امّا بعد ⁣از همان یک بار، ترس‌ها آنقدر عمیق می‌شوند که عشق، دیگر دور می‌ایستد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نه ببین مشکل اینجاست که تو هی له میشی به روی خودت نمیاری. هی خورد میشی به روی خودت نمیاری. تیکه تیکه میشی به روی خودت نمیاری. به خودت میایی میبینی اوو خیلی وقته مُردی و خبر نداری. خیلی وقته وجود نداری و خبر نداری. خیلی وقته این آدمی که داره زندگی میکنه تو نیستی‌‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اما من اون زمانیو که با یه نفر دیگه بیرون بودم و همش تورو جای اون تصور میکردم متوجه شدم باید تا اخرش تنها باشم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
میدونی الان میگم دیگه زنگم بزنه جوابش نمیدم،دیگه پیامم بده سین نمیکنم،دیگه ببینمش سلام نمیکنم.
ولی پاش بیوفته:صداشو که بشنوم،نوتیف تکستشو که ببینم،چشاشو که ببینم جوری قند تو دلم آب میشه که همه چیو فراموش میکنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
یه دیالوگی توی سریال شهرزاد بود که میگفت:«اگه نمیدونی بدون! من با تو چیزایی رو پیدا کردم که هیچوقت تو زندگیم نداشتم..نمیخوام از دستش بدم.
پس اگه بزاری بری، من تموم میشم»
آدم با کسی که دوسش داره چیزای رو پیدا میکنه که هیچوقت نداشته، چیزایی که هیچوقت دوباره نمیخواد از دستش بده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تو برنامه نویسی یه چیزی وجود داره به اسم «حلقه‌ی بینهایت».
که اگه چیزی وارد اون حلقه بشه،
تا زمانی که چیزی اونو وادار به وایسادن نکنه و از حلقه نندازتش بیرون، تا ابد تو اون حلقه می‌چرخه.
احساس می‌کنم تو همچین حلقه‌ای گیر افتادم و هیچی بیرون از اون منتظرم نیست...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
قطعا میتونم بگم اون لحظه ای که دلت برا خودت میسوزه بدترین و غمگین ترین حس دنیا رو تجربه کردی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین