میشل
مثل همیشه پشت پنجره ایستاده بودم و رفت و آمد آدمها و ماشینهاشون رو تماشا میکردم؛ تا شاید یک روز ماشین پدرم رو ببینم که جلوی خونمون توقف کرده.
مادرم میگه اون هیچ وقت بر نمیگرده، اما با اینکه یک سال گذشته من هنوز امیدوارم که برگرده!
کم کم آدمها به خونههاشون میرن و دیگه کسی توی خیابون نمیمونه، چشمهای من هم بسته میشن و به خواب فرو میرم.
ساعت زرد رنگ اتاقم به صدا در میاد، به سختی از جام بلند میشم، صورتم رو میشورم و مسواک می.زنم، لباسهام رو عوض میکنم؛ به اتاق مادرم میرم، هنوز خواب هست.
برای اینکه بیدارش نکنم آروم از اتاق خارج میشم و صبحونه نخورده از خونه بیرون میزنم.
به طرف مدرسه حرکت میکنم، چون مدرسه فاصله کمی با خونمون داره مسیر رو پیاده طی میکنم.
بعد از مدتی به مدرسه میرسم و وارد کلاس میشم.
همه مشغول حرف زدن هستند؛ آلیس به طرفم میاد و از من میخواد برای امتحان ریاضیات پس فردا بهش کمک کنم.
روی صندلی میشینم و گریس ب*غل دستیم شروع میکنه به صحبت درمورد بازیگر مورد علاقش، البته آلیس هم همراهش هست و دست از صحبت نمیکشه.
بقیه بچهها هم هر کدوم یه جور هستند؛ وید مثل همیشه ساکت هست، مایک نقاشی میکشه، مونیکا غر میزنه، جاستین هم بلند بلند درس میخونه، برندا و تیم هم ساکت نمیشن.
آقای کوپر معلم تاریخ بالاخره وارد کلاس میشه و خوشبختانه همه ساکت میشن؛
من هم طبق عادت، توی تمام مدت کلاس به یه چیز فکر میکنم... اینکه کلاس کی تموم میشه!