به مرور میفهمی اونقدراهم که فکرشو میکردی، جایِ نگرانی نیست..
اون لحظهای که جنگ درونت به صُلح ختم میشه، ماندگارترین پارادوکسِ شیرین بین پایان و شروعِ دوبارهست..
نمیدونم چطور بهتون بگم؛
ما سر جامون بودیم که مردیم.
یعنی مثلا نشسته بودیم به گلای گلدون آب میزدیم، تیله رنگیای بچگیمونو که تازه از تو انباری، بعد کلی بیا و برو، یهو پیدا کرده بودیم میشمردیم، نشسته بودیم نگامون به املتِ نارنجی تو ماهیتابه بود، خیلی عادی بودیم که مردیم. بعد مردنمون کسی سراغ ما رو نگرفت، نگفت چرا چندیست به گیسوی کمندت نیست پیچی؟ چون بعدش باز به همون کارا ادامه دادیم... فقط دیگه املت از رنگ و روی دلبرانه افتاده بود و تیلهها موقع چیده شدن توی جعبه، افتادن رفتن تو سایهها، گم شدن دوباره... .
- ارغنون، دی، ۱۴۰۲.
" انگار داره میگه: هر چقدر هم ابرهای تیره درونت داری، بازم میتونی خودت رو حفظ کنی. نه جوری که خودت به خودت بگی! بلکه این دیگران باشن که هنوز تو رو مثل قبل میبینن. "